يلداي باراني

مشغول دل باش نه دل مشغول!!!

از چشم من تو تنها یکی هستی،یکی از میلیون ها مسافر این خاک سرد، یکی از هزاران زیبارویی که خدا آفرید و خودش را تحسین کرد. تو تنها یکی هستی،یکی از خاطرات من،یکی از آرزوهای دیگران. تنها یکی از کاردستی های طبیعت.نگاه وحشی تو ترس اعماق جنگل را در دلم می انداخت.شگفتا که هنوز هم نمیدانم چرا در زیباترین روزهای تنهاییم تو از راه رسیدی که ویرانم کنی.

[ دو شنبه 30 تير 1398برچسب:,

] [ 16:41 ] [ عباس علي ارزومند ]

[ ]

هرگزاز یادمن ان سروخرامان نرود.......نگاهی به زندگی زنده یاد علی محمدی گرمساری

او از آنچه در سال‌های پس از انتخابات ۸۸ بر مردم رفت خون ‏دل خورد و رنج بسیار کشید و همین مجموعه آزار‌ها که خانواده و فرزند او را نیز بی‌نصیب نگذاشت، خون بر ‏جگر او پاشید و به بیماری مهلک سرطان کبد دچار کرد و سرانجام پس از تحمل ۱۰ ماه بیماری دردناک و ‏پس از ۵۴ سال زندگی بر مبنای ایمان و عقیده و راستی و مسئولیت با این دنیا وداع کرد.

علی محمدی را اگر بخواهیم معرفی کنیم، عناوین بسیاری را می‌طلبد. او که سال‌ها و بار‌ها در عرصه فرهنگ این کشور گام برداشت، چندین نشر را راه‌اندازی و کتابهای زیادی را به جامعه معرفی کرد و در رسانه‌ها و مطبوعات نیز قلم می‌زد، حالا دیگر نیست. تاب این روزهای کشور را نیاورد که آزادی‌خواهان بسیاری از مردم این سرزمین پشت دیوار‌ها باشند. بار سفر را نه از این کشور که از این دنیا، برای همیشه بست و رفت.

او از آن دست مردمی بود که می‌توان نامش را در کاروان نواندیشان دینی در کنار شریعتی، آیت‌الله منتظری و بسیاری از بزرگان دیگر دانست و این اواخر مسئولیت فرهنگی دفتر آیت‌الله صانعی از مراجع تقلید شیعه را بر عهده داشت.

 نام او برای اهالی فرهنگ و نشر و مطبوعات نامی دیرآشناست. بیش از ربع قرن فعالیت موثر در عرصه ‏نشر و مطبوعات آن هم با سبقه نواندیشی دینی و جهاد در راه نشر حقایق اسلامی از اوان جوانی تا واپسین ‏لحظات عمر کوتاهش، پیشینه‌ای پر بار از او بجا نهاد. از سال‌های جوانی که پیش از انقلاب سپری شد ‏اعتقادش را به اسلام و مکتب تشیع با سخنرانی‌ها و اندیشه‌های دکتر شریعتی باز ‏شناخت و به یکی از راسخ‌ترین پیروان و معتقدان اندیشه او تبدیل شد. سال‌ها به شریعتی عشق ورزید و ‏زاویه نگاه او را به اسلام به عنوان راه اعتقادی خود انتخاب کرد و تا پایان عمر بدان ‏وفادار ماند. در سال‌های اوج گرفتن انقلاب در صف جوانان مبارز آن روز‌ها به امواج انقلاب پیوست. در سال‌های نخست انقلاب گفتگوهایی با شهید دکتر بهشتی و خانم زهرا رهنورد ‏داشت و درباره حقوق و نقش زن در اسلام با آنان به گفتگو نشست. پس از آن با استاد محمدتقی شریعتی و ‏استاد سید غلامرضا سعیدی گفتگو کرد و کوشید اندیشه شریعتی و اسلام‌شناسی او را از نگاه آنان به ‏جوانان نشان دهد. این تلاش او منتج به انتشار کتاب «شریعتی از نگاه دو استاد» شد که در فضای آن سال‌ها ‏که سخن گفتن از شریعتی سخت و سنگین شده بود، درخششی به تمامی داشت و به اصلاح اذهان درباره شریعتی یاری فراوان رساند. او این رسالت را در روزنامه اطلاعات نیز دنبال کرد و ‏زمانی که در سال ۱۳۶۴ مسئولیت صفحه جوانان روزنامه را به عهده داشت در ۴ شماره پی در پی مقاله‌ای ‏با عنوان «شریعتی؛ مهاجر و جستجوگر صمیمی» منتشر کرد که با حمایت و تایید استوار حجت الاسلام دعایی، در آن روز‌ها خوش درخشید و به بالیدن نسل جوان پس از انقلاب یاری فراوان رساند. در ‏ه‌مان زمان مجله «زن مسلمان» را با همکاری جوانانی دلسوخته و دردآشنا و به هزینه شخصی خود منتشر ‏می کرد و در آن نشریه، میان مکتب و ایدئولوژی پیوندی محکم برقرار ساخت. سالیانی در جهاد سازندگی ‏خدمت کرد و با راه‌اندازی انتشارات قدس و پس از آن نشر صراط، کتب جذاب و نوشته‌های اسلام‏‌شناسانه و به زبان جوانان را برای معرفی اسلام منتشر کرد. در مدرسه رسول اکرم از شاگردان ‏مکتب فقهی مرحوم آیت الله العظمی منتظری شد و تا پایان عمر اعتقاد و ایمان خود را به آن فقیه وارسته ‏حفظ کرد و همواره او را الگوی پارسایی و تقوای سیاسی و دینی برای خود می‌دانست. در آغاز دهه شصت به ‏مشاورت فرهنگی شهید رجایی رسید که با شهادت رئیس جمهور و نخست وزیر دیری نپایید پس به جانب ‏جبهه‌های جنگ تحمیلی رفت و در ثبت و ضبط خاطرات رزمندگان شهید کوشید. در سمت معاونت ‏فرهنگی تیپ ۸۳ امام جعفر صادق بدون اینکه حقوقی دریافت کند سال‌ها خدمت کرد تا بتواند راه ‏شهیدان و پیام آنان را جاوید نگاه دارد. در‌‌ همان ایام که سید ‏هادی خسروشاهی فصل‌نامه تاریخ و فرهنگ معاصر و هفته‌نامه بعثت را در قم منتشر می‌کرد به عنوان ‏سردبیر این مجلات فعالیت داشت و بعثت را به یکی از نشریات مهم و موثر قم بدل کرد. پس از آن با انتشار ‏روزنامه همشهری، سرپرستی این روزنامه را در شهر قم عهده دار شد و ۱۱ سال این سمت را بر عهده داشت. ‏در‌‌ همان سال‌ها هفته‌نامه «ایمان» را در قم راه‌اندازی کرد.

در اواخر دوران مسئولیتش و همزمان با پیروزی ‏سیدمحمدخاتمی در دوم خرداد ۱۳۷۶، هفته‌نامه «گوناگون» را راه‌اندازی کرد که مدیرمسئولی آن را ‏همسرش، فاطمه فرهمندپور برعهده داشت. در «گوناگون» به نقد منصفانه و شجاعانه سیاست‌های نادرست و ‏تخلفات اعتقادی به نام دین پرداخت و از حقوق مردم و آزادی ملت و نشر حقایق دینی دفاع کرد. هفته‌نامه ‏اش توقیف شد اما علی محمدی از پا ننشست. او که «گوناگون» را با عشق فراوان و باز هم بی‌هیچ کمک ‏دولتی و با سرمایه شخصی منتشر کرده بود این بار به یاری تعاونی ناشران قم رسید و ماهنامه «کتاب قم» را ‏با هدف نقد و معرفی کتب دینی قم در تعاونی ناشران منتشر کرد و دوبار به عنوان نماینده ایران در نمایشگاه بین‌المللی هامبورگ آلمان به معرفی کتب دینی برجسته ایران پرداخت. در این سال‌ها انتشارات «قلم نو» را ‏راه اندازی کرد و نزدیک به ۴۰ عنوان کتاب با موضوع اندیشه دینی و اصلاح دینی به چاپ رساند. پس از آن ‏سال‌ها، باز با اعتقاد به مشی و مرام مصلحانه و مردمی و نواندیشانه آیت الله صانعی، معاونت فرهنگی ‏دفتر مرجعیت تقلید شیعه را بر عهده گرفت و چندین اثر را در راستای نشر و معرفی اندیشه‌های آیت الله ‏صانعی درباره امام حسین و امام خمینی منتشر کرد و نیز سردبیری نشریه «صفیر» را به عنوان ‏مطبوعه‌ای برای بازتاب و شرح نظریات و اعتقادات آیت الله صانعی در زمینه‌های فقهی و سیاسی و اجتماعی ‏به عهده گرفت. در کنار این فعالیت‌ها به بنیاد نشر آثار و اندیشه‌های شهید بهشتی برای فعالیت‌هایشان در ‏قم یاری رساند و از کار فکری و فرهنگی هرگز باز نایستاد. ‏

زنده یاد علی محمدی، مردی با احساس مسئولیت فراوان و مهربان بود و دستی گشاده به خیر داشت و در ‏تمام مسئولیت‌های خود برای بسیاری از جوانان شهر قم کار و شغل مهیا کرد و یا پشتیبان جوانانی شد ‏که حامی نداشتند. از اعتبار خود بار‌ها خرج کرد تا جوانی به کاری مشغول شود و از جای دیگر ضربه نخورد. ‏بسیار معتقد به اسلام و تشیع و دوستدار آگاه و عامل اهل بیت بود و در تمام زندگی در مسیر اعتقادش ‏زیست و از آلودن به جوانبی که بدان اعتقاد نداشت دوری جست. به انقلاب برای احقاق حقوق ملت و برپایی ‏آیین اسلام اصیل اعتقاد راسخ داشت و از این رو از آنچه در سال‌های پس از انتخابات ۸۸ بر مردم رفت خون ‏دل خورد و رنج بسیار کشید و همین مجموعه آزار‌ها که خانواده و فرزند او را نیز بی‌نصیب نگذاشت، خون بر ‏جگر او پاشید و به بیماری مهلک سرطان کبد دچار کرد و سرانجام پس از تحمل ۱۰ ماه بیماری دردناک و ‏پس از ۵۴ سال زندگی بر مبنای ایمان و عقیده و راستی و مسئولیت به دیدار معبود خود شتافت. ‏

هجرت نابهنگام علی هر چند برای دوستان و آشنایانش تلخ و سخت است، ولی برای او که روزگار را ناسازگار با آرزو و آرمان‌هایش می‌دید و از دیدن رنج مردم خون به جگر می‌شد، آرامش و آسودگی به همراه خواهد داشت.

نسلی از این دست که تمامی عمر خود را برای ساختن آرمان‌شهر خود صرف کرده‌اند، نمی‌توانند بر ویرانه‌های آرمان‌شهر زندگی آسوده و راحتی داشته باشند. چنین بود که علی نیز راه هجرت را در پیش گرفت و رفت

[ یک شنبه 26 مرداد 1393برچسب:,

] [ 14:33 ] [ عباس علي ارزومند ]

[ ]

همه ی آدم هایی که در من مرده اند ....!!!

برای آن روزهای مجله ایمان و گوناگون و تقدیم به

ساحت چشمان علی محمدی عزیزتر از جان

استاد زنده یادم که زیستنش برایم الگوشد

و پروازش حسرتی است مانا برای

دلتنگی های کشنده روح دل خسته من

 

 

تهمینه ام ، تهمینه ام

از درد و غم دو نیمه ام

در حسرت سهراب یل

دُرج غمان شد سینه ام

سهراب من ، محراب من

خورشید من ، مهتاب من

در این جهان بی کسی

یکتای من ، نا یاب من

در دشت کین سرگشته شد

در خاک و خون آغشته شد

از مهر رستم زاده شد

وز قهر رستم کشته شد

افتاد از بالای زین

چون اختر از چرخ برین

شیر سپیدم از تنش

دریای خون شد بر زمین

گفتم که می یابد اثر

از رستم عالی نظر

با این نشانی از پدر

شد بی نشان از بهر و فر

گلچین دورانم گذشت

گل ریز بستانم گذشت

تیغی که رستم زد بر او

از جوشن جانم گذشت

 

 

 

 

شب اول:

...چراهمه ی آدم ها در فکر من نفس می کشند اما من لابلای نفس های هیچ کسی نیستم....این که من عاشق سهرابم...این که سهراب هم عاشق من!!!این که سهراب در غم من من می سوزد ومن از غم سهراب می میرم.... چرخه ی بی سروتهی که خالی از معنا شده بود....حالا دیگربه همه ی این رنج می خندیدم ...تلخی که در این خنده بودمال من نبود...شاید مال همه ی آدم های مرده بود...ومن خیلی وقت بود که مرده بودم...شاید ماهها...شاید سالها...بوی نمناکی خاک می دادم...بوی کوچه های گم شده...بوی تلواس عصرهای دلتنگی جوانی...فرقی داشت؟...بی خود و بی جهت شده بودم...همینطورمدام آرزوی مردن می کردم... سهراب بود ونبودهمیشه دلواپسش می شدم...همیشه می خواستم که باشد....کنار دستم...مقابل چشمانم...قلم بچرخاند و تند تند بنویسد و خط بزند...ومن لای همین خط خوردنها جا مانده بودم...انگار لای همین نوشتن ها مرده بودم!!!

شب دوم:

دلم می خواست سرم را لای موهای نامرتبش فروکنم...نفس پشت نفس ...انقدرکه سینه ام بالا و پایین برود و مچاله میان عطرتنش بشوم...یادعطری می افتم که شبح تن او را برایم زنده می کرد...

قلم را می چرخانم...گنگ و گیج روی کاغذ خط خطی می کنم....

 

نام تمام مردگان یحیی است

نام تمام بچه‌های رفته

در دفترچه دریاست

بالای این ساحل

فراز جنگل خوشگل

در چشم هر کوکب

گهواره‌ای بر پاست

دودوغبارکه نشست چشم بازکردم بازمیان کودکی هایم ویلان شده بودم...آژیرخطربمباران مدام نفیرمی کشیدو من انگار که جادوشده بودم توان تکان خوردن نداشتم....صداها می پیچیدو مدام منعکس می شد...ادمها کج و معوج در رفت و آمد بودند...خواستم اما نشد که بتوانم بلند شوم...انگار اسمان راروی سینه ام گذاشته بودند....سرم را که تکان دادم یگ پایم آزادبود و پای دومم لای آوارو غبار گم بود...دادزدم...جیغ کشیدم....دستهایم را مشت کرده و باز نعره ازدرد کشیدم...تنهاقطره اشکی بود که گردوخاک صورتم را می شست و پایین می رفت....دلهره تمام شده بود و وضعیت عادی شده بوددنیاچرخیدو چرخید و من جزسفیدی دیگرهیچ رنگی را ندیدم...

...وخداین گونه می خواست ...خداچگونه می خواست ...عشق را برای من؟عقل را برای مردم؟...این بازی مکرر ادامه می یافت ...نه که پس پشت تمام این لحظه ها بوده و هست ...حضورش را احساس می کنم که بی بازی آدم ها و روزگار چرخ نمی چرخد!همین هابود که حال خوشی به من می داد...گیجی که بعداز خوردن قرص هابرای چندمین بارپیش می آمد

زودباش ...دارم می میرم از سردرد...آه...ناپروکسن ...؟!پونصدباشه وبازسردردهایم مرابه قعرتاریک ترین فضاهاویادهایم می برد...روزگاربازپوزخندی به تن رنجورم زده بود!

سرم سنگین تر شده بود و چشمان تب دارم دودو می زد...میان همین لحظه های گرگرفته ایستاده بود ...تنش رهادر میانه کوچه به احظه لحظه ی عصبانیتش هوار کشیده بود ...برای نمی دانم چندمین بار...به کی پیام دادی؟!!تو...توپنهون کارشدی...پنهون کار!!!

دادزده بودم...خسته ام...خسته می فهمی!؟از این درماندگی ام....از این فراربی سرانجام...از این عاطل و باطل بودن ها...گوشه نشینی اجباری....کاش فهمیده بودی ...کاش همه می فهمیدند...

سرتکان داده بود و با چشمان سرخ و دستان لرزان از کینه کشتنم گفته بود:...هه!!!اره منم عرعرعر!!!

گفتم:بی خیال کلا غلط کردم...کی میگه ما به دردهم می خوریم؟!!!راست بود که مثل قهوه زودجوش می آمدم بعدکف کرده و تمام می شدم تمام !! ازآخرین تلاش ها برای زنده بودنم همین بود...همین تمام و خدانگهدار!!!بیشتر خداحافظ می گفتم...

شب سوم:  

...توی زیرزمین شب نامه چاپ می کردند...جزوه های ممنوع!!کارشون بود پول خوبی هم داشت...این را محمد پشت میز بانک به وکیل می گفت:همه رو بدبخت کرده ...سهیل نبود از اول هم نیامده بود...ککش هم نگزیده بود...شبانه سرمحمدهوارکشیده بودمادرت....را ....می کنم اگه سراغ من بیان...

کسی هم سراغ او نرفته بود .صدای رزاق بودکه وسط پله های زیرزمین دادزده بود:مرادافتاد هلفدونی...از بس که گندزده بودبابت گرفتن وام و ندادن قسطاش...

[ یک شنبه 26 مرداد 1393برچسب:,

] [ 14:9 ] [ عباس علي ارزومند ]

[ ]

جامي است كه عقل افرين مي زندش

صد بوسه  ز مهر بر جبين مي زندش

اين كوزه گر دهر چنين جام لطيف

مي سازد و باز بر زمين مي زندش

يلداي من.......بانوي قصه هاي باراني....!!!!؟؟؟

دل دل مي كنم كه در اين صفحات اغاز كنم يانه....بانو...هنوز تازه كارم در اين وادي....و تو هنوز نيامدي بر سر سفره دلم....من اگر بنويسم براي مخاطباني گنگ و ناشناس خواهد بود ....

سالياني است كه من بريده از نوشتنم........اين روزها تلخي .....سنگيني باري چنان مي فشاردم كه بقول دوستي ....عرق ريزي روح شايد باشد....

من اين داستان را به تو تقديم مي كنم...

به شما كه ميخواني و نفس به نفسم مرا مدارا ميكني

بگذار باز با مهرباني دستاي ظريفت...چنان رقصي كنم....چنان كه تو داني و من

رقصي چنين ميانه ميدانم ارزوست....

بسيارخوب....بانوي نازنين....

اين داستان بلند تقديم به ساحت چشمان اهوراييت

اگر لايق دانستي مرا به نظري يادي دستخطي بنواز كه من ديوانه ان خطوط عاشقانه تو هستم

ياحق......

نوبه ديگر با اين داستان خواهم آمد.....

هزارويك شب آدمهايي كه در من مرده اند!!!!

 


ادامه مطلب

[ چهار شنبه 22 مرداد 1393برچسب:,

] [ 11:25 ] [ عباس علي ارزومند ]

[ ]



 

[ دو شنبه 20 مرداد 1393برچسب:,

] [ 22:56 ] [ عباس علي ارزومند ]

[ ]

پیش فرض







[ دو شنبه 20 مرداد 1393برچسب:,

] [ 22:55 ] [ عباس علي ارزومند ]

[ ]

پیش فرض










 

پاسخ با نقل قول

[ دو شنبه 20 مرداد 1393برچسب:,

] [ 22:54 ] [ عباس علي ارزومند ]

[ ]

کنار خیابون ایستاده بود
تنها ، بدون چتر ،
اشاره کرد مستقیم ...
جلوی پاش ترمز کردم ،
در عقب رو باز کرد و نشست ،
آدمای تنها بهترین مسافرن برای یک راننده تنها ،
- ممنون
- خواهش می کنم ...
حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ،
یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه ،
و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد ،
نفسم حبس شد ، پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز ،
- چیزی شده ؟
چشمامو از نگاهش دزدیدم ،
- نه .. ببخشید ،
خودش بود ، شک نکردم ، خودش بود
بعد از ده سال ، بعد از ده سال .... خودش بود .
با همون چشم های درشت آهویی ، با همون دهن کوچیک و لبهای متعجب ،
با همون دندونای سفید و درشت که موقع خندیدنش می درخشید و چشمک می زد ،
خودش بود .
نبضم تند شده بود ، عرق سردی نشست روی تنم ، دیگه حواسم به هیچ چی نبود ،
می ترسیدم دوباره نگاهش کنم ، می ترسیدم از تلاقی نگاهم با نگاهش بعد از ده سال ندیدن هم ،
دستام و پاهام دیگه به حال خودشون نبودن ،
برف پاک کنا اصلا کار نمی کردن ، بارون بود و بارون ،
پرسید :
- مسیرتون کجاست ؟
گلوم خشک شده بود ،
سعی کردم چیزی بگم اما نمی شد ، با دست اشاره کردم .. مستقیم .
گفت : من میرم خیابون بهار ، مسیرتون می خوره ؟
به آینه نگاه نکردم ، سرمو تکون دادم ،
صدای خودش بود ، صدای قشنگ خودش بود ،
قطره اشکم چکید ، چکید و چکید ، گرم بود ، داغ بود ، حکایت از یک داستان پرغصه داشت ،
به چشمام جراءت دادم ،
از پشت پرده اشک دوباره دیدمش ، داشت خیابونو نگاه میکرد ،
دهن کوچولوش مثل اون موقع ها نیمه باز بود ، به تعبیر من ، با حالت متعجبانه ،
چشماش مثل چشم بچه ها پر از سئوال ،
سرعت ماشینو کم کردم ، بغض بد جور توی گلوم می تپید ،
روسریش ، مثل همیشه که حواسش نبود ، سر خورد بود روی سرشو موهای مشکیش آشفته و شونه نشده روی پیشونیش رها بود ،
خاطره ها ، مثل سکانس های یک فیلم با دور تند ، از جلو چشمام عبور می کرد ،
به خدا خودش بود ،
به چشمای خودم نگاه کردم ، سرخ بود و خیس ،
خدا کنه منو نشناسه ، اگه بشناسم چی میشه ، آخه اینجا چیکار می کنه ؟ !
یعنی تنهاست ؟ ازدواج نکرده ؟ ازدواج کرده ؟ طلاق گرفته ؟ بچه نداره ؟ خدای من ... خدای من ....
با لبش بازی می کرد ، مثل اونوقتا ، که من مدام بهش می گفتم ، اینقده پوست لبتو نکن دختر ، حیف این لبای قشنگت نیست ؟
و اون ، با همون شیطنت خاص خودش ، می خندید ، لج می کرد ،
به یک زن سی و هفت ساله نمی خورد ، توی چشم من ، همون دختر بیست و هفت ساله بود ، با همون بچه گیای خودش ، با همون خوشگلیای خودش ....
زمان به سرعت می گذشت ، قطره های اشک من انگار پایان نداشت ، بارون هم لجباز تر از همیشه ،
پشت چراغ قرمز ترمز کردم ،
به ساعتش نگاه کرد ،
روسریشو مرتب کرد ، به ناخناش نگاه کردم ، انگار هنوزم مراقب ناخناش نیست ، دلم می خواست فریاد بکشم ، بغض داشت خفم می کرد ، کاش میشد از ماشین بزنم بیرون و تموم خیابون رو زیر بارون بدوم و داد بزنم ، قطره های عرق از روی پیشونیم میچکید توی چشمام و با قطره های اشک قاطی میشد و می ریخت روی لباسم ، زیر بارون نرفته بودم اما .. خیس بودم، خیس ِ خیس ...
چیکار باید می کردم ، بهش بگم ؟ بهش بگم منم کی ام ؟ برگردم و توی چشاش نگاه کنم ؟ دستامو بذارم روی گونه هاش ؟ می دونستم که منو خیلی زود میشناسه ، مگه میشه منو نشناسه ،
نه .. اینکارو نمی تونم بکنم ، می ترسم ، همیشه این ترس لعنتی کارا رو خراب می کرد ،
توی این ده سال لحظه به لحظه توی زندگیم بود و ... نبود ،
بود ، توی هر چیزی که اندک شباهتی بهش داشت ،
بود ، پر رنگ تر از خود اون چیز ، زیباتر از خود اون چیز ،
تنهاییم با جستجوی اون دیگه تنهایی نبود ، یه جور شیدایی بود ،
خل بودم دیگه ،
نرسیدم بهش تا همیشه دنبالش باشم ،
عاشقی کنم براش ،
میگفت : بهت نیاز دارم ...
ساکت می موندم ،
میگفت : بیا پیشم ،
میگفتم : میام ...
اما نرفتم ،
زمان برای من کند میگذشت و برای اون تند تر از همیشه ،
دلم می خواست بسوزم ،
شاید یه جور خود آزاری که البته بیشتر باعث آزار اون شد ،
قصه عشق من افسانه شد و معشوق من ، از دستم پرید ،
مثل پرنده کوچکی که دلش تاب سکوت درخت رو نداشت .
صدای بوق ماشین پشت سر، منو به خودم آورد ، چراغ سبز شده بود ،
آهسته حرکت کردم ، چشام چسبید روی آینه ، حریصانه نگاهش کردم ، حریصانه و بی تاب ،
چرا این اشکای لعنتی بس نمی کنن ،
آخه یه مرد چهل ساله که نباید اینقدر احساساتی باشه ،
یاد شبی افتادم که برای بدرقه من تا فرودگاه اومد ،
هردوروی صندلی عقب تاکسی نشسته بودیم ،
و اون تمام مسیر بهم نگاه می کرد ، اشک میریخت و با همون لبای قشنگ نیمه بازش ، چشم در چشم ، نگاهم می کرد ،
تا حالا اینقدر مهربونی رو یکجا توی هیچ چشمی ندیده بودم ،
چشماش عاشقانه و مادرانه ، با چشم های من مهربون بود .
شقیقه هام می سوخت ، احساس می کردم هر لحظه ممکنه سکته کنم ، قلبم عجیب تند می زد ، تند تر از همیشه ، تند تر از تمام مدتی که توی این ده سال می زد ،
- همینجا پیاد میشم .
پام چسبید روی ترمز ، چشمامو بستم ،
- بفرمایین ...
دستشو آورده بود جلو ، توی دستش یک هزار تومنی بود و یک حلقه دور انگشتش ، قلبم ایستاد ،
با همه انرژیم سعی کردم حرفی بزنم ..
- لازم نیست ..
- نه خواهش می کنم ...
پولو گذاشت روی صندلی جلو ... صدای باز شدن در اومد
و بعد .. بسته شدنش .
خشکم زده بود ، حتی نمی تونستم سرمو تکون بدم .
برای چند لحظه همونطور موندم ،
یکدفه به خودم اومدمو و درماشینو باز کردم ،
تصمیم خودم گرفته بود برای صدا کردنش ،
برای فریاد کردنش ،
برای ترکوندن همه بغضم توی این ده سال ،
دیدمش ... چند قدم مونده بود تا برسه به مردی که با چتر باز منتظرش بود ، و ... دختربچه ای که زیر چتر ایستاده بود .
صدا توی گلوم شکست ...
اسمش گره خورد با بغضم و ترکید .
قطره های سرد بارون و اشکهای تلخ و داغم با هم قاطی شد .
رفت ، رفتند توی خیابون بهار ، سه نفری ، زیر چتر باز ...
دختر کوچولو دستشو گرفته بود ، صدای خنده شون از دور می اومد ...
سر خوردم روی زمین خیس ،
صدای هق هق خودم بود که صدای خنده شون رو از توی گوشم پاک کرد ...
مثل بچه ها زار زدم .. زار زدم ...
منو بارون .. ، زار زدیم ،
اونقدر زار زدم تا سه نفریشون مثل نقطه شدن ،
به زحمت خودمو کشوندم توی ماشین ،
بوی عطرش ماشینو پر کرده بود ،
هزار تومنی رو از روی صندلی جلو برداشتم و بو کردم ...
بوی عطر خودش بود ، بوی تنش ، بوی دستش ،
بعد از ده سال ، دوباره از دستش دادم ، اینبار پررنگ تر ، دردناک تر ، برای همیشه تر.
خل بودم دیگه ..
یعنی این نقطهء پایان بود برای عشق من ؟
نه ..
عاشق تر شده بودم
عاشق تر و دیوانه تر ... چه کردی با من تو ... چه کردی ...
بارون لجبازانه تر می بارید
خیابان بهار ، آبی بود .
آبی تر از همیشه ...

[ دو شنبه 20 مرداد 1393برچسب:,

] [ 22:30 ] [ عباس علي ارزومند ]

[ ]

Post RE:درس هايي درباره ي داستان نويسي

54-حوادث آنی



نویسنده همواره باید از نحوه ی پیشروی رمان آگاه باشد و هنگامی که یکی از صحنه های میانی کند پیش می رود از حوادث آنی استفاده کند.
حادثه ی آنی، ورود ناگهانی و غیرمنتظره ی حادثه ای به درون طرح است که به یکباره نیروی تازه ای به رمان می دهد. به نظر می رسد حادثه ی آنی مثل سیل آنی، بی دلیل رخ می دهد اما علت دارد.
داستان: ماجراهای برانی براون در سفرش به شهرهای مرزی برای دستفروشی داروهای مقوی برانی، که هر مرضی را از دردهای مزمن گرفته تا دُمَل مداوا می کندد. سال 1843 است.
حادثه ی آنی باید بیشتر با شغل شخصیت ارتباط داشته باشد تا زندگی شخصی وی. اما این حادثه که از فعالیتهای شغلی او ناشی می شود باید بر زندگی شخصی وی اثر بگذارد.
مثال: برانی روی رکاب کوچک کالسکه اش ایستاد. بطری را بالا نگه داشت و مایع سبز درون آن را جلوی مردم تکان تکان داد و گفت: «همشهری ها! این اکسیر حیاتبخش سرفه، خس خس سینه، آروغ و رماتیسم را معالجه می کند. اگر یک جرعه از این بنوشید نفسی می کشید و اشتیاق شدیدی نسبت به...» ناگهان کسی داد زد: «دروغگوی رذل، چشمانت را در می اورم.» همه برگشتند و به مرد یکدستی که اسلحه ای را تکان می داد نگاه کردند. مرد گفت: «من تابستان آن اکسیر را خوردم و دستم از تنم جدا شد.» برانی از رکاب پرید و به درون کافه گریخت.
نباید برای این حادثه مفصلاً زمینه چینی یا از آماده سازی یا اخطار کسی استفاده کرد (:«برانی، مرد یکدستی دارد می آید سراغت!») بلکه شخصیت شغلی دارد که هر لحظه احتمال دارد حادثه ای برایش رخ دهد. حادثه، که بدون دادن هرگونه علامتی رخ می دهد، از گذشته ی شخصیت ناشی می شود، به این دلیل ساده که شخصیت گذشته ای دارد. حادثه ی آنی کار کاتالیزور (عامل فعل و انفعال شیمیایی) راانجام می دهد تا عامل کند کننده را که در همه ی رمانها وجود دارد، از میان بردارد. حادثه ی آنی نباید علت روشنی داشته باشد، اگر چه باید به نظر منطقی بیاید. به محض اینکه حادثه ی آنی رخ داد، سریعاً محو می شود، چرا که صرفاً برای احیای مجدد داستان روی داده است. و نتیجه ی آن داستان را پیش می برد.

55- جمع بندی پایان داستان


اگر نویسنده رمان را به نحوی روشن به پایان برساند و خواننده تا مدتها با کنجکاوی از خود نپرسد: «خوب، بعدش چه شد؟»، نتیجه ی پایانی رمان راضی کننده است. شیوه ی پایان بندی جالب نیز تمام کردن رمان با دو پایان بندی است.
پایان بندی اولیه همان نتیجه ی پایانی داستان که ضمن آن بالاخره همه ی درگیریها حل و رفع می شود و روابط به سامان می رسد. اما پایان بندی دوم که ضمیمه ی پایان بندی اولیه است لحن مقطع داستانهای واقعی و مستند را دارد. این قسمت خلاصه ی زندگی شخصیتهایی است که قبلاً نقشهای خود را در رمانِ کامل، ایفا کرده اند. پایان بندی دوم نیز خواننده را راضی می کند.
داستان: چهار خلبان امریکایی قبل از ورود امریکا به جنگ جهانی دوم، به نیروی هوایی سلطنتی انگلستان می پیوندند. جان قهرمان میدان نبرد می شود و هفده هواپیمای آلمانی را سرنگون می کند. هواپیمای پل سقوط می کند و وی یک پایش را از دست می دهد. بعد با دختری انگلیسی ازدواج و مغازه ی دخانیات باز می کند. بیل سرگرد و فرمانده می شود. لو را به خاطر معاملات قاچاق به طرزی توهین آمیز از نیروی هوایی اخراج می کنند. و رمان با تجدید دیداری احساساتی، مضحک، پر از صفا و صمیمیت و توأم با حرفهای وقیح تمام می شود. و بعد هرکس به راه خود می رود تا باقیمانده ی زندگی اش را بگذراند. و این نتیجه ی پایانی داستان است.
اگر نویسنده رمان را به نحوی روشن به پایان برساند و خواننده تا مدتها با کنجکاوی از خود نپرسد: «خوب، بعدش چه شد؟»، نتیجه ی پایانی رمان راضی کننده است.

دیگر برای خواننده مهم نیست که بعد چه شد؟ چرا که گره گشایی شده و رمان به نتیجه رسیده است.
اما نویسنده اطلاعات بیشتری به خواننده می دهد: خلاصه ای زندگی شخصیتها را نیز پس از تمام شدن رمان بیان می کند. نثر این جمع بندی مجزا، گزارشی (مستندگونه)، و لحن آن فاقد احساسات است.
مثال: جان سعی کرد رکورد تازه ای از کشتن دشمن از خود به جای بگذارد. بعد از سرنگون کردن 99 هواپیما، نصیحت فرمانده اش را نادیده گرفت و سعی کرد صدمین هواپیمای آلمانی را نیز سرنگون کند اما بر فراز پورت ویل سقوط کرد و جسدش هرگز پیدا نشد.
لو کار معاملات قاچاقش را وسعت داد و رقیب مافیای انگلستان شد و چندی بعد سکته کرد. در سال 1968 نیز مشاور امور جنایی اسکاتلندیارد شد. وی هم اکنون در فلینگ دیوزندگی می کند و غاز پرورش می دهد.
اما درجه ی ژنرالی از بیل دریغ شد و وی به روسیه رفت و شروع به تجدید سازماندهی نیروی هوایی روسیه کرد. امریکا چند نفر را مأمور ترور او کرد و آنها نیز موفق به ترور او شدند.
پل همسرش را به خاطر رقاصه ای سوری رها کرد و او انواع و اقسام رقصهای یک پایی را به پل یاد داد. آنها زوج مشهور کلوبهای شبانه و صاحب سه فرزند شدند. و بعد پل به خوبی و خوشی از کار کناره گیری کرد.
نویسنده خلاصه زندگی همه ی شخصیتهای اصلی را به همین نحو بیان می کند تا آخرین درپوش ابدی سرچشمه ی رمان را بگذارد: بالاخره رمان به پایان می رسد و اینکه همه می دانند «بعد چه شد؟»

56- رمان را با مشکل گشای غیبی تمام نکنید



هنگام نتیجه گیری پایانی، رمان را با استفاده از مشکل گشایی که ناگهان در رمان ظاهر می شود تا رمان را از وضعیت لاینحل و بلاتکلیفی نجات دهد، تمام نکنید. خوانندگان معاصر برخی از غافلگیریهای غیرمنتظره، یکی دو تا نجات از مخمصه ی غیرقابل پیش بینی و تصادف بعید را می پذیرند، اما استفاده از مشکل گشای غیبی، غلط چنان فاحشی است که نمی توان را پذیرفت. این کار کلیشه ای و نشانگر آماتور بودن نویسنده است.
نخستین بار یونانیها در تئاترشان از شیوه ی مشکل گشای غیبی استفاده کردند. نویسندگان یونانی نمایشنامه را به نحوی تنظیم می کردند تا شخصیتها در آخر نمایش بالاجبار در دام وضعیتی لاینحل و ناگهان دستگاهی در صحنه فرود می آمد و یکی از خدایان پاپیش می گذاشت و با دبدبه و کبکبه و خدایگونه مشکلی را که انسانهای ضعیف و فانی نمی توانستند رفع کنند، حل می کرد. و تماشاگران یونانی با شادی هلهله می کردند، اما خوانندگان امروزی غُر می زنند.
مثال 1: شوهر بینوایِ زنی در بیمارستان بستری است و اگر او را عمل – که مخارجش بسیار بالاست – نکنند، خواهد مرد. زن روی نیمکتِ پارک نشسته است و گریه می کند. بعد کیفش را باز می کند و دستمالی برمی دارد تا اشکهایش را پاک کند. صدای هواپیمایی را در بالای سرش می شنود و ناگهان کیفی پر از الماس از آسمان درست به درون کیف زن می افتد.
مثال 2: خانواده ای انگلیسی برای گردش دسته جمعی به دشتی می روند. موقع گردش نوزاد یازده ماهه ی خانواده، لب پرتگاهی می رود و بر روی خاک نرم وَرجه وُرجه می کند. مادرش او را می بیند و جیغ می زند. بچه از پرتگاه سقوط می کند. ناگهان عقابی عظیم الجثه شیرجه زنان به قنداق بچه چنگ می زند و پروازکنان او را به ساک بچه بر می گرداند. به پای راست عقاب کارت هویتی بسته اند که روی آن با حروفی خوانا نوشته شده است: «گروه عقابهای نجات کودکان.»
شاید این گونه امدادهای معجزه آسا در زندگی واقعی ممکن و پذیرفتنی باشد، اما ظهور حوادث مشکل گشا در داستان بسیار نامحتمل است، چون بسیار ناگهانی و غافلگیر کننده است و با ذهن منطقی خواننده سرِ ناسازگاری دارد.
باید خواننده را کاملاً برای صحنه ی حیاتی نجات یا گره گشایی حساس آماده کرد. نویسنده کل رمان را برای رسیدن به نتیجه نمایشی و پراحساس آن می نویسد. نباید خواننده را با حقه های پیش پا افتاده مأیوس کرد. البته می توان در حوادث فرعی از مشکل گشاها استفاده کرد اما باید قبل از اینکه خواننده عصبانی شود وضعیتی نمایشی ایجاد کرد تا خامی مشکل گشای غیبی را از بین ببرد.

ادامه دارد ...

[ دو شنبه 20 مرداد 1393برچسب:,

] [ 21:54 ] [ عباس علي ارزومند ]

[ ]

- 46تغییرات عاطفی را نشان دهید


خوانندگان آن چنان هم که می پندارند نمی توانند تغییرات عاطفی شخصیتها را درک کنند، بلکه اکثراً تغییرات آشکار را می فهمند و فکر می کنند که تغییرات عاطفی ظریف را نیز درک کرده اند. اگر خوانندگان را از تغییرات عاطفی شخصیتها آگاه نکنیم، احساس می کنند که از زوال تدریجی شخصیتها بی خبر مانده اند.
مثال: رالفِ پانزده ساله، از پدر دائم الخمرش متنفر است. شبی پدرش اعتراف می کند که: «رالف، من به تو دروغ گفته ام مادرت نمرده، با ترشی فروش سیاری اهل باواریا فرار کرد.» این توضیح و آن دروغ، رالف را از پدرش بیشتر متنفر و چندی بعد نیز از خانه فرار می کند.
خواننده باید تغییرات عاطفی شخصیتها را که در مدت زمان خاصی رخ می دهد درک کند. اگر خواننده متوجه تغییرات کوچک نشود، تغییرات عاطفی بزرگ به نظرش دفعتاً و ناگهانی می آید و وضعیت عاطفی جدید شخصیت را باور نمی کند. چرا که شاهد آن نبوده است.
نویسنده می خواهد رالف نیز شبیه پدرش شود. وی این کار را از طریق زنجیره ای از تغییرات احساسی کوچک انجام می دهد:
مثال: (الف) رالف که با چشمانی باز دنبال زنی بسیار نجیب می گردد، در کلیسا با پولین آشنا و با اینکه زن عادت داشته همیشه قبل از غذا سه بطری مشروب (مارتینی) بنوشد، عاشق او می شود. پولین ادعا می کند این را دکتر به دلیل درد کیسه صفرایش تجویز کرده است، رالف باور می کند و چون خودش هم درد کیسه صفرا دارد، شروع به نوشیدن مارتینی می کند. (ب) رالف با پولین ازدواج می کند و صاحب پسری به نام گوردی می شوند. حالا دیگر رالف دائم مشروب می نوشد و همیشه مست است. پولین از او منزجر می شود. (ج) و با یک فروشنده ی سیار مرغ سوخاری فرار می کند. گوردی سه ساله است. رالف به او می گوید مادرش مرده است و وقتی کم کم گوردی بزرگ می شود، از پدر دائم الخمرش متنفر می شود.
خواننده شاهد تغییرات عاطفی رالف است. و نتیجه این تغییرات را بی آنکه یکه بخورد می پذیرد. اما اگر رالف مثل پدرش نشود خواننده مأیوس نمی شود.
مثال: رالف که سعی دارد دوباره محبت پسرش را نسبت به خود جلب کند، می خواهد به پسرش بگوید که مادرش نمرده بلکه با فروشنده ی سیار مرغ سوخاری فرار کرده است، اما ناگهان ذهنش به گذشته رجوع می کند و به خاطر می آورد که چقدر وقتی پدرش چنین حقیقتی را به او گفت برایش دردناک بود. رالف ضمن همین بحران عاطفی، دچار مکاشفه می شود و می فهمد که تنها راه جلب محبت پسرش، ترک مشروبخواری است. عضو جامعه الکلیها می شود و پدرش را می بخشد.
این تغییر غافلگیر کننده ی سرنوشت شخصیت، غیرمنتظره، اما پذیرفتنی است، زیرا خواننده شاهد تغییرات عاطفی رالف در مدت زمانی خاص بوده است.

47- بازنویسی


یکی از مراحل ناگزیر رمان نویسی بازنویسی: تکمیل رمان برای چاپ و نشر است. نویسنده وقتی رمان را کامل می کند، تازه می فهمد که رمان راجع به چیست. در این موقع همه ی عناصر،عبارات و لایه های زیرین آن را دقیقاً می داند. قدم اول در بازنویسی نیز، بازخوانی رمان تمام شده است.
نویسنده هنگام بازخوانی رمان فی الفور متوجه غفلت خود از آماده سازی می شود. این کشف حتمی است و همه ی نویسندگان نیز به آن پی می برند. چرا که وقتی نویسنده شروع به نوشتن رمان کرده، با همه ی مصالح رمانش آشنا نبوده، بلکه صرفاً کلیات و تصویری کلی از آن را در ذهن داشته است. او جزء به جزءِ رمانش را نمی دانسته و در ضمن نوشتن جزئیات فرعی را کشف کرده است. در واقع وقتی رمان را تکمیل می کند تازه می فهمد رمان کامل راجع به چیست. مثال: نویسنده تا صفحه ی 47 رمان را یعنی تا آنجایی که هنری کانر: شخصیت مهم فرعی در رمان ظاهر می شود، می خواند. اکنون دیگر نویسنده می داند با وجود اینکه هنری کانر بعداً، در صفحه ی 165 خودکشی می کند، وی خواننده را برای مواجهه با صحنه ی خودکشی آماه نکرده است (غفلت از آماده سازی). به همین دلیل شروع به بازنویسی رمان می کند.
نویسنده در صفحه ی 47 شروع به نوشتن صحنه ای می کند و وضعیتی یا درگیری ای را به اختصار بسط می دهد که بعداً منجر به خودکشی شخصیت می شود. خلق صحنه ی آماده سازی جدید برای او زیاد سخت نیست چرا که با کل رمان آشناست. نویسنده می تواند به نحوی مطالب جدید را بسط دهد که جریان رمان به راحتی در صحنه ی جدید جاری شود و به بقیه ی رمان بپیوندد: به طوری که کاملاً با لحن، ابعاد و خلق و خوی شخصیتِ «هنری» سازگار باشد.
نویسنده هنگام بازنویسی می تواند خرد و قدرت مدیریتش را به کار گیرد. و به نحوی بی طرفانه کارش را برای حذف یا اضافه کردن مطالب، ارزیابی کند.
اما تا رمان تمام نشده است نباید آن را بازنویسی نهایی کرد. باید روی اثر ناتمام آنقدر کار کرد تا تمام و آماده ی بازنویسی شود.

48- سرعت رمان


سرعت نوشته یعنی میزان تندی حرکت شخصیتها، طرح خطی و روابط در داستان. اگر سرعت پیشروی رمان کم و زیاد نشود، اوجهایِ تندِ رمان کند، لحظات هیجان انگیز، کسل کننده و صحنه های میانی نمایش، ملال آور می شود. سرعتِ کلی صحنه های متوالی رمان باید متفاوت باشد. بهترین موقع تنظیم سرعت رمان، هنگام بازنویسی است.
مثال (داستان): سربازی غیبت غیرمجاز می کند تا نگذارد زنش ترکش کند. نویسنده می خواهد برای افشایِ شخصیت، دیدار آنها را عقب بیندازد. (الف) هواپیما به سانفرانسیسکو می رود. (ب) سرباز در فرودگاه منتظرِ زنش می شود، اما زن آنجا نیست. (ج) ماشین کرایه می کند و به خانه می رود، اما زنش در خانه نیست. (د) به خانه ی مادرش می رود، اما زنش آنجا هم نیست. (ه) به خانه ی دوستش می رود، ولی زنش آنجا هم نیست. (و) نتیجه می گیرد که زنش ترکش کرده است. با ناراحتی پرسه ای در آن اطراف می زند. خشمگین است. (ز) به فرودگاه می رود. (ح) با هواپیما به ارودگاه بر می گردد.
کم و زیاد کردن سرعت پیشروی داستان در این صحنه های متوالی تقریباً غیرممکن است. سرباز فقط با ماشین اینجا و آنجا می رود. البته می توان از توصیفهای صحنه ای، خاطرات و تصورات درونی او استفاده کرد، ولی امکان رویارویی و عمل نمایشی نیست. چرا که سرعت را بر عمل داستانی بنا می کنند و بالاجبار و نه خود به خود، به وجود می آید. در واقع نویسنده به دقت آن را طرح ریزی می کند.
برای ایجاد سرعتی متوالی می توان از گفتگوهای طولانی، روایتهای مبسوط یا شرح توصیفهای مفصل استفاده کرد. اما باید از به کارگیری مطالب نامربوطی مثل سیر در هزار توی ضمیر ناخودآگاه شخصیت و تک گویی های عمیق اجتناب کرد.
مثال (همان داستان)، (توالی صحنه): (الف) سرباز در هواپیمایی است که به سانفرانسیسکو می رود. (ب) مه غلیظ هواپیما را مجبور می کند تغییر مسیر داده، در بیکرزفیلد فرود بیاید. (ج) سرباز ماشینی کرایه و در راه فردی را سوار می کند که پولش را می دزدد و او را از ماشین به بیرون پرت می کند. (د) سرباز حافظه اش را از دست می دهد و سرگردان می شود. (ه) ناخودآگاه سوار ماشینی که به سانفرانسیسکو می رود، می شود. (و) راننده هرچه دارد از او می گیرد و او را با ضربه ای به سرش از ماشین به بیرون پرت می کند، که همین ضربه باعث می شود که حافظه اش را بازیابد. (ز) به خانه می رود و می فهمد که همسرش ترکش کرده است. (ح) با هواپیما به اردوگاه بر می گردد.

49- رمان سرنوشت


رمان سرنوشت را می توان براساس یکی از دو ساختار اصلی نوشت و با اینکه داستان در هر دو مورد یکی است، اما خط طرح ها و حوادث آنها با هم فرق دارد.
داستان: شش مسافر سوار دلیجانی که از منطقه ی سرخ پوست ها می گذرد می شوند تا به لی یردو یعنی آخرین ایستگاه دلیجان بروند.
در ساختار اول زندگی همه ی شخصیتها در طول سفر بناچار به هم گره می خورد و وقتی به مقصد می رسند، رمان تمام می شود و آنها از هم جدا می شوند. در ساختار دیگر دلیحان در فصل اول به لی یردو می رسد و شخصیتها از هم جدا می شوند؛ و بقیه ی رمان نشان می دهد که چگونه دست سرنوشت مجدداً آنها را در پایان رمان به هم می رساند.


50- داستان دو قلو و حذف رجوعهاي دائم به گذشته



اگر نويسنده نمي تواند رويدادهاي زيادي را که قبل از صحنه ي فعلي اتفاق افتاده، حذف کند نبايد براي بيان اين مطالب، دائم از بازگشت به گذشته استفاده کند. چرا که اين کار خامدستي است و حواس خواننده را پرت مي کند. اين مطالب را بايد در رمان تبديل به داستاني جديد کرد و اين داستان گذشته را به موازات داستان حال پيش برد. البته بايد داستان گذشته را در اواسط رمان تمام کرد.
اين ساختار، پيچيده و تا حدودي فريبنده است. فريبنده است چون برداشت خواننده از ابتدا اين است که دو داستان کامل، در انتهاي رمان به هم مي رسند. و پيچيده است چون تمام حوادث و روابط داستان گذشته با داستان زمان حال و شخصيتها ارتباط مستقيم دارند. با اين حال تا موقعي که داستان گذشته با داستان زمان حال نياميخته بايد جداگانه پيش برود.
مثال (داستان زمان حال): برادران دوقلو برايان و ليون بر سر فرمانداري کانزاس با يکديگر مبارزه انتخاباتي مي کنند. رقابت آنها بسيار دوستانه و توأم با وقار است. و ظاهراً اختلاف آنها صرفاً سياسي است.
(داستان گذشته): داستان از زماني که برادرها 14 سالشان است آغاز مي شود. آنها با هم رقابتي کينه توزانه و بدخواهانه دارند و هر يک کلک مي زند و دسيسه مي چيند تا ديگري را از سر راه بردارد. آنها هر دو عاشقِ مدلين هستند. داستان گذشته تا روزي که احزاب، آنها را براي انتخابات نامزد مي کنند، ادامه مي يابد. ليون با مدلين ازدواج کرده است.
داستان گذشته در اواسط رمان: هنگامي که برادرها قسم مي خوردند همديگر را نابود کنند، تمام مي شود. نويسنده براي اينکه مشخص کند داستانِ حال کاملاً جاي داستان گذشته را گرفته است از بحران تکان دهنده اي در زمان حال استفاده مي کند. برايان را موقع نطق انتخاباتي ترور مي کنند. و چون خواننده داستان گذشته را مي داند فکر مي کند که ليون کسي را اجير کرده تا برادرش را بکشد.
داستان گذشته بايد خود داستان کاملي باشد. وقتي هر دو داستان جريان دارند، از اهميتي يکسان برخوردارند. داستان گذشته به دليل تلاقي اش با داستان زمان حال به پايان مي رسد. خواننده بايد اشتباهاً فکر کند که ليون برادرش را کشته است؛ چرا که بيشتر مجذوب داستان مي شود. اما وقتي مي فهمد که قاتل، مدلين است تسکين پيدا مي کند.

51- ساکن کردن عمل داستاني


لازم نيست نويسنده موقع داستان نويسي عمل داستاني را شروع و سپس بلافاصله کامل کند بلکه مي تواند از جواز شاعرانه(ضرورت داستاني) يا شيوه ي متوقف کردن زمان استفاه کند. مثال: زني عصباني در جا مي جنبد تا به صورت مردي سيلي بزند. بين حرکت زن و تماس کف دست او با صورت مرد، فاصله اي زماني وجود دارد و نويسنده مي تواند اطلاعاتي را در اين فاصله بين آن دو استفاده کند.
نويسنده به يکي از سه دليل زير زمان را متوقف مي کند:
1- با استفاده از زاويه ديد شخصيتي که دست به عملي مي زند، اطلاعاتي را در داستان بگنجاند.
2- زاويه ديد شخصيتي را که عليه اش اقدامي مي کننند مطرح کند.
3- با استفاده از روايت تحليلي مختصر، معني عمل داستاني را بيان کند.
مثال (زن): زن دستش را بلند کرد و محکم به طرف صورت مرد برد: «ديگر هرگز از من در دسيسه اي زشتش سوء استفاده نخواهد کرد، هرگز.» دست زن صورت مرد را تکان داد.
(مرد): زن دستش را بلند کرد و محکم به طرف صورت مرد برد. مرد جا خالي نداد: «از من متنفر نيست. از خودش متنفر است چون کلک خورده.» در يک لحظه، در صورتش احساس سوزش کرد.
(تحليل مختصر): زن دستش را بلند کرد و به طرف صورت مرد برد: «هيچگاه غضب زن را فراموش نخواهند کرد. اين لحظات پرانزجار هميشه با آنها خواهد بود.» دست زن محکم به صورت مرد خورد.
نويسنده هميشه در پي فرصتي است تا اطلاعاتي را راجع به شخصيت، درگيري، روابط و طرح در داستان بگنجاند. اين لحظه هرچه عجيبتر و جالبتر باشد، تأکيد بيشتري بر اين اطلاعات مي شود. اما اگر اين اطلاعات را در جاي ديگري بياوريم، ممکن است خواننده آن را ناديده بگيرد.
اگر مردي در زندگي واقعي، خود را از پنجره ي بالاي ساختماني به پايين پرت کند و در آستانه ي سقوط به زمين و مرگ باشد، هنگام پايين آمدن جيغ و داد مي زند و طولي نمي کشد که نقش زمين مي شود. اما نويسنده مي تواند در داستان و قبل از مرگ شخصيت، از انواع و اقسام مکاشفه ها، ادراکها، عناصر طرح خطي، خاطرات، ندامتها و بيمها استفاده کند. اگر نويسنده زمان را متوقف کند تا بين آغاز و پايان عمل داستاني اطلاعاتي پرمعني را بگنجاند، خواننده نيز توقف عمل داستاني را مي پذيرد.

52- مرگ شخصيتهاي فرعي



نويسنده نبايد وقتي شخصيتي فرعي مي ميرد، به طور مفصل به مرگ، مراسم تشيع و تدفين او بپردازد. چرا که هيبت آن فضا، حرکت را کند مي کند و صحنه آنقدر اطلاعات به خواننده نمي دهد تا بتوان وجودش را توجيه کرد. نحوه و علت مرگ شخصيت فرعي بايد صرفاً به بسط طرح خطي شخصيت اصلي کمک کند. آنقدر که محتواي زندگي شخصيت فرعي که معمولاً از طريق مرگ يا مراسم تشييع يا صحنه ي به خاکسپاري يا هر سه ي اينها افشا مي شود، مهم است، مرگ او مهم نيست. مرگ او و نه محتواي عاطفي و معنوي آن، به پيشرفت طرح خطي کمک مي کند.
مثال: آنها به نفس نفس زدن هاي عمو فيتزروي گوش دادند. يکي هق هق گريه کرد. آفتاب بعدازظهر در مقايسه با سايه، دلچسب بود. کشيش که داشت مراسم را به پايان مي برد، با صوتي خوش گفت: «پسرم، آمرزيده شدي.» عمه آگاتا لبش را گاز گرفت و ناله کنان گفت: «پَدي، پدي عزيزم» و ياد زماني که پدي سي سالش بود و بالاي تپه ايستاده بود و تفنگش را تکان مي داد افتاد، که داد مي زد: «بياييد بچه ها» و بعد به توپخانه ي ارتش انگلستان پيوست. شجاع، پديِ شجاع. و اينک قهرمان عزيزي مرده است.
با اينکه اين نوع صحنه ها به دليل رقت انگيز بودن، براي نويسنده ها بسيار جذاب است، اما معمولاً جايي انباشته از مطالب زرق و برق دار، احساسات مصنوعي، و افکار عميق تصنعي است. صحنه ي مفصل و با شکوه مرگ، مراسم تشييع و به خاک سپاري را بايد براي قهرمان اصلي نگه داشت.
شخصيت فرعي بايد سريع بميرد. مرگ و زندگي او مصالح بيشتري براي گسترش طرح خطي شخصيت اصلي فراهم مي کند. چرا که نويسنده به حضور شخصيت فرعي در رمان خاتمه داده است و فقط تأثير زندگي و مرگش ادامه دارد.
اگر شخصيت فرعي روي صحنه مي ميرد، نبايد آن را طولاني کرد، بلکه فقط بايد با جمله ي «آه» به نظر تو مراسم تدفينش با شکوه نبود؟» يا «به نظرت عمو فيتز روي آرام نمرد؟»، به مراسم تشييع و تدفينش اشاره کرد. فقط بايد مرگ قهرمان طولاني و صحنه هاي تدفين او مفصل و نمايشي باشد.

53- چند شگرد اساسي


نويسنده نبايد از آنچه گمان مي کند راجع به داستان نويسي مي داند راضي باشد. برخي از فنون ظاهراً آماتوري را بايد حتي موقع نوشتن اشکال بسيار پيچيده ي داستان نيز به کار گرفت. هيچ اثر پيچيده اي از اين شگردهاي اساسي و مفيد بي نياز نيست. بايد در همه ي رمانها و داستانها از چهار شگرد زير استفاده کرد:
1- معرفي از طريق اعمال جسماني (خواننده از اين طريق به سرعت شخصيت را به جا مي آورد): ناخن جويدن، دماغ خاراندن، پوزخند عصبي زدن، چشمک زدن، لب گاز گرفتن، قرچ قرچ کردن (شکستن) انگشتان، تق تق زدن با قلم به چيزي، طرز راه رفتن، حالتهاي دست و غيره.
2- معرفي از طريق تکيه کلام (که نويسنده به دليل اينکه نمي خواهد دائم نام شخصيت يا گوينده را تکرار کند از آن استفاده مي کند): «مي داني؟»، «درآمدم که»، «گوشت با من است؟»، «که اين طور»، «گوش کن!»، «به نظرم»، «کي مي گويد؟»، «واقعاً؟» «واقعاً، الان؟»، «واي، واي...» و غيره.
3- استفاده از ويژگيهاي شخصيت (براي اينکه با ذکر عادات رفتاري شخصيت، شخصيت باور کردني شود): پرخوري، شهوتراني، خونسردي، بدبيني، دائم الخمر بودن، خودخواهي، پررويي، بزدلي، نزاکت بيش از حد، پرحرفي، تکبر و غيره.
4- استفاده از ظواهر جسمي ( براي حذف توصيفهاي تکراري و نيز براي اينکه خواننده به سرعت شخصيت را به جا بياورد): کوتاه، بلند، چاق، لاغر، عضلاني، استخواني، نحيف، خميده، بي قواره، خوش اندام، شق و رق، رنگ پريده، سرخي، بي حالتي، بي حسي و غيره.
نويسنده نبايد هميشه شخصيت را به هنگام ظهورش در رمان يک جور توصيف کند. البته اگر شخصيت رهگذر (تصادفي) است و حداکثر دو، سه بار در داستان ظاهر مي شود مي توان هربار او را مثل قبل توصيف کرد. اما هنگام توصيف شخصيتهاي اصلي يا فرعي دائماً متحول، بايد از توصيف اوليه فقط براي اشاره به شخصيت و افزودن توصيفهاي بعدي استفاده کرد. به علاوه نويسنده بايد به جاي تغيير توصيف، ابتدا از مترادفهاي هماهنگ با توصيف اصلي استفاده کند و بعد کم کم توصيف اصلي را تغيير دهد تا پيوستگي آن حفظ شود.

ادامه دارد...

[ دو شنبه 20 مرداد 1393برچسب:,

] [ 21:53 ] [ عباس علي ارزومند ]

[ ]

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد