يلداي بارانيمشغول دل باش نه دل مشغول!!! |
از چشم من تو تنها یکی هستی،یکی از میلیون ها مسافر این خاک سرد، یکی از هزاران زیبارویی که خدا آفرید و خودش را تحسین کرد. تو تنها یکی هستی،یکی از خاطرات من،یکی از آرزوهای دیگران. تنها یکی از کاردستی های طبیعت.نگاه وحشی تو ترس اعماق جنگل را در دلم می انداخت.شگفتا که هنوز هم نمیدانم چرا در زیباترین روزهای تنهاییم تو از راه رسیدی که ویرانم کنی.
هرگزاز یادمن ان سروخرامان نرود.......نگاهی به زندگی زنده یاد علی محمدی گرمساریاو از آنچه در سالهای پس از انتخابات ۸۸ بر مردم رفت خون دل خورد و رنج بسیار کشید و همین مجموعه آزارها که خانواده و فرزند او را نیز بینصیب نگذاشت، خون بر جگر او پاشید و به بیماری مهلک سرطان کبد دچار کرد و سرانجام پس از تحمل ۱۰ ماه بیماری دردناک و پس از ۵۴ سال زندگی بر مبنای ایمان و عقیده و راستی و مسئولیت با این دنیا وداع کرد.
او از آن دست مردمی بود که میتوان نامش را در کاروان نواندیشان دینی در کنار شریعتی، آیتالله منتظری و بسیاری از بزرگان دیگر دانست و این اواخر مسئولیت فرهنگی دفتر آیتالله صانعی از مراجع تقلید شیعه را بر عهده داشت. نام او برای اهالی فرهنگ و نشر و مطبوعات نامی دیرآشناست. بیش از ربع قرن فعالیت موثر در عرصه نشر و مطبوعات آن هم با سبقه نواندیشی دینی و جهاد در راه نشر حقایق اسلامی از اوان جوانی تا واپسین لحظات عمر کوتاهش، پیشینهای پر بار از او بجا نهاد. از سالهای جوانی که پیش از انقلاب سپری شد اعتقادش را به اسلام و مکتب تشیع با سخنرانیها و اندیشههای دکتر شریعتی باز شناخت و به یکی از راسخترین پیروان و معتقدان اندیشه او تبدیل شد. سالها به شریعتی عشق ورزید و زاویه نگاه او را به اسلام به عنوان راه اعتقادی خود انتخاب کرد و تا پایان عمر بدان وفادار ماند. در سالهای اوج گرفتن انقلاب در صف جوانان مبارز آن روزها به امواج انقلاب پیوست. در سالهای نخست انقلاب گفتگوهایی با شهید دکتر بهشتی و خانم زهرا رهنورد داشت و درباره حقوق و نقش زن در اسلام با آنان به گفتگو نشست. پس از آن با استاد محمدتقی شریعتی و استاد سید غلامرضا سعیدی گفتگو کرد و کوشید اندیشه شریعتی و اسلامشناسی او را از نگاه آنان به جوانان نشان دهد. این تلاش او منتج به انتشار کتاب «شریعتی از نگاه دو استاد» شد که در فضای آن سالها که سخن گفتن از شریعتی سخت و سنگین شده بود، درخششی به تمامی داشت و به اصلاح اذهان درباره شریعتی یاری فراوان رساند. او این رسالت را در روزنامه اطلاعات نیز دنبال کرد و زمانی که در سال ۱۳۶۴ مسئولیت صفحه جوانان روزنامه را به عهده داشت در ۴ شماره پی در پی مقالهای با عنوان «شریعتی؛ مهاجر و جستجوگر صمیمی» منتشر کرد که با حمایت و تایید استوار حجت الاسلام دعایی، در آن روزها خوش درخشید و به بالیدن نسل جوان پس از انقلاب یاری فراوان رساند. در همان زمان مجله «زن مسلمان» را با همکاری جوانانی دلسوخته و دردآشنا و به هزینه شخصی خود منتشر می کرد و در آن نشریه، میان مکتب و ایدئولوژی پیوندی محکم برقرار ساخت. سالیانی در جهاد سازندگی خدمت کرد و با راهاندازی انتشارات قدس و پس از آن نشر صراط، کتب جذاب و نوشتههای اسلامشناسانه و به زبان جوانان را برای معرفی اسلام منتشر کرد. در مدرسه رسول اکرم از شاگردان مکتب فقهی مرحوم آیت الله العظمی منتظری شد و تا پایان عمر اعتقاد و ایمان خود را به آن فقیه وارسته حفظ کرد و همواره او را الگوی پارسایی و تقوای سیاسی و دینی برای خود میدانست. در آغاز دهه شصت به مشاورت فرهنگی شهید رجایی رسید که با شهادت رئیس جمهور و نخست وزیر دیری نپایید پس به جانب جبهههای جنگ تحمیلی رفت و در ثبت و ضبط خاطرات رزمندگان شهید کوشید. در سمت معاونت فرهنگی تیپ ۸۳ امام جعفر صادق بدون اینکه حقوقی دریافت کند سالها خدمت کرد تا بتواند راه شهیدان و پیام آنان را جاوید نگاه دارد. در همان ایام که سید هادی خسروشاهی فصلنامه تاریخ و فرهنگ معاصر و هفتهنامه بعثت را در قم منتشر میکرد به عنوان سردبیر این مجلات فعالیت داشت و بعثت را به یکی از نشریات مهم و موثر قم بدل کرد. پس از آن با انتشار روزنامه همشهری، سرپرستی این روزنامه را در شهر قم عهده دار شد و ۱۱ سال این سمت را بر عهده داشت. در همان سالها هفتهنامه «ایمان» را در قم راهاندازی کرد. در اواخر دوران مسئولیتش و همزمان با پیروزی سیدمحمدخاتمی در دوم خرداد ۱۳۷۶، هفتهنامه «گوناگون» را راهاندازی کرد که مدیرمسئولی آن را همسرش، فاطمه فرهمندپور برعهده داشت. در «گوناگون» به نقد منصفانه و شجاعانه سیاستهای نادرست و تخلفات اعتقادی به نام دین پرداخت و از حقوق مردم و آزادی ملت و نشر حقایق دینی دفاع کرد. هفتهنامه اش توقیف شد اما علی محمدی از پا ننشست. او که «گوناگون» را با عشق فراوان و باز هم بیهیچ کمک دولتی و با سرمایه شخصی منتشر کرده بود این بار به یاری تعاونی ناشران قم رسید و ماهنامه «کتاب قم» را با هدف نقد و معرفی کتب دینی قم در تعاونی ناشران منتشر کرد و دوبار به عنوان نماینده ایران در نمایشگاه بینالمللی هامبورگ آلمان به معرفی کتب دینی برجسته ایران پرداخت. در این سالها انتشارات «قلم نو» را راه اندازی کرد و نزدیک به ۴۰ عنوان کتاب با موضوع اندیشه دینی و اصلاح دینی به چاپ رساند. پس از آن سالها، باز با اعتقاد به مشی و مرام مصلحانه و مردمی و نواندیشانه آیت الله صانعی، معاونت فرهنگی دفتر مرجعیت تقلید شیعه را بر عهده گرفت و چندین اثر را در راستای نشر و معرفی اندیشههای آیت الله صانعی درباره امام حسین و امام خمینی منتشر کرد و نیز سردبیری نشریه «صفیر» را به عنوان مطبوعهای برای بازتاب و شرح نظریات و اعتقادات آیت الله صانعی در زمینههای فقهی و سیاسی و اجتماعی به عهده گرفت. در کنار این فعالیتها به بنیاد نشر آثار و اندیشههای شهید بهشتی برای فعالیتهایشان در قم یاری رساند و از کار فکری و فرهنگی هرگز باز نایستاد. زنده یاد علی محمدی، مردی با احساس مسئولیت فراوان و مهربان بود و دستی گشاده به خیر داشت و در تمام مسئولیتهای خود برای بسیاری از جوانان شهر قم کار و شغل مهیا کرد و یا پشتیبان جوانانی شد که حامی نداشتند. از اعتبار خود بارها خرج کرد تا جوانی به کاری مشغول شود و از جای دیگر ضربه نخورد. بسیار معتقد به اسلام و تشیع و دوستدار آگاه و عامل اهل بیت بود و در تمام زندگی در مسیر اعتقادش زیست و از آلودن به جوانبی که بدان اعتقاد نداشت دوری جست. به انقلاب برای احقاق حقوق ملت و برپایی آیین اسلام اصیل اعتقاد راسخ داشت و از این رو از آنچه در سالهای پس از انتخابات ۸۸ بر مردم رفت خون دل خورد و رنج بسیار کشید و همین مجموعه آزارها که خانواده و فرزند او را نیز بینصیب نگذاشت، خون بر جگر او پاشید و به بیماری مهلک سرطان کبد دچار کرد و سرانجام پس از تحمل ۱۰ ماه بیماری دردناک و پس از ۵۴ سال زندگی بر مبنای ایمان و عقیده و راستی و مسئولیت به دیدار معبود خود شتافت. هجرت نابهنگام علی هر چند برای دوستان و آشنایانش تلخ و سخت است، ولی برای او که روزگار را ناسازگار با آرزو و آرمانهایش میدید و از دیدن رنج مردم خون به جگر میشد، آرامش و آسودگی به همراه خواهد داشت. نسلی از این دست که تمامی عمر خود را برای ساختن آرمانشهر خود صرف کردهاند، نمیتوانند بر ویرانههای آرمانشهر زندگی آسوده و راحتی داشته باشند. چنین بود که علی نیز راه هجرت را در پیش گرفت و رفت همه ی آدم هایی که در من مرده اند ....!!!برای آن روزهای مجله ایمان و گوناگون و تقدیم به ساحت چشمان علی محمدی عزیزتر از جان استاد زنده یادم که زیستنش برایم الگوشد و پروازش حسرتی است مانا برای دلتنگی های کشنده روح دل خسته من
تهمینه ام ، تهمینه ام از درد و غم دو نیمه ام در حسرت سهراب یل دُرج غمان شد سینه ام سهراب من ، محراب من خورشید من ، مهتاب من در این جهان بی کسی یکتای من ، نا یاب من در دشت کین سرگشته شد در خاک و خون آغشته شد از مهر رستم زاده شد وز قهر رستم کشته شد افتاد از بالای زین چون اختر از چرخ برین شیر سپیدم از تنش دریای خون شد بر زمین گفتم که می یابد اثر از رستم عالی نظر با این نشانی از پدر شد بی نشان از بهر و فر گلچین دورانم گذشت گل ریز بستانم گذشت تیغی که رستم زد بر او از جوشن جانم گذشت
شب اول: ...چراهمه ی آدم ها در فکر من نفس می کشند اما من لابلای نفس های هیچ کسی نیستم....این که من عاشق سهرابم...این که سهراب هم عاشق من!!!این که سهراب در غم من من می سوزد ومن از غم سهراب می میرم.... چرخه ی بی سروتهی که خالی از معنا شده بود....حالا دیگربه همه ی این رنج می خندیدم ...تلخی که در این خنده بودمال من نبود...شاید مال همه ی آدم های مرده بود...ومن خیلی وقت بود که مرده بودم...شاید ماهها...شاید سالها...بوی نمناکی خاک می دادم...بوی کوچه های گم شده...بوی تلواس عصرهای دلتنگی جوانی...فرقی داشت؟...بی خود و بی جهت شده بودم...همینطورمدام آرزوی مردن می کردم... سهراب بود ونبودهمیشه دلواپسش می شدم...همیشه می خواستم که باشد....کنار دستم...مقابل چشمانم...قلم بچرخاند و تند تند بنویسد و خط بزند...ومن لای همین خط خوردنها جا مانده بودم...انگار لای همین نوشتن ها مرده بودم!!! شب دوم: دلم می خواست سرم را لای موهای نامرتبش فروکنم...نفس پشت نفس ...انقدرکه سینه ام بالا و پایین برود و مچاله میان عطرتنش بشوم...یادعطری می افتم که شبح تن او را برایم زنده می کرد... قلم را می چرخانم...گنگ و گیج روی کاغذ خط خطی می کنم....
نام تمام مردگان یحیی است نام تمام بچههای رفته در دفترچه دریاست بالای این ساحل فراز جنگل خوشگل در چشم هر کوکب گهوارهای بر پاست دودوغبارکه نشست چشم بازکردم بازمیان کودکی هایم ویلان شده بودم...آژیرخطربمباران مدام نفیرمی کشیدو من انگار که جادوشده بودم توان تکان خوردن نداشتم....صداها می پیچیدو مدام منعکس می شد...ادمها کج و معوج در رفت و آمد بودند...خواستم اما نشد که بتوانم بلند شوم...انگار اسمان راروی سینه ام گذاشته بودند....سرم را که تکان دادم یگ پایم آزادبود و پای دومم لای آوارو غبار گم بود...دادزدم...جیغ کشیدم....دستهایم را مشت کرده و باز نعره ازدرد کشیدم...تنهاقطره اشکی بود که گردوخاک صورتم را می شست و پایین می رفت....دلهره تمام شده بود و وضعیت عادی شده بوددنیاچرخیدو چرخید و من جزسفیدی دیگرهیچ رنگی را ندیدم... ...وخداین گونه می خواست ...خداچگونه می خواست ...عشق را برای من؟عقل را برای مردم؟...این بازی مکرر ادامه می یافت ...نه که پس پشت تمام این لحظه ها بوده و هست ...حضورش را احساس می کنم که بی بازی آدم ها و روزگار چرخ نمی چرخد!همین هابود که حال خوشی به من می داد...گیجی که بعداز خوردن قرص هابرای چندمین بارپیش می آمد زودباش ...دارم می میرم از سردرد...آه...ناپروکسن ...؟!پونصدباشه وبازسردردهایم مرابه قعرتاریک ترین فضاهاویادهایم می برد...روزگاربازپوزخندی به تن رنجورم زده بود! سرم سنگین تر شده بود و چشمان تب دارم دودو می زد...میان همین لحظه های گرگرفته ایستاده بود ...تنش رهادر میانه کوچه به احظه لحظه ی عصبانیتش هوار کشیده بود ...برای نمی دانم چندمین بار...به کی پیام دادی؟!!تو...توپنهون کارشدی...پنهون کار!!! دادزده بودم...خسته ام...خسته می فهمی!؟از این درماندگی ام....از این فراربی سرانجام...از این عاطل و باطل بودن ها...گوشه نشینی اجباری....کاش فهمیده بودی ...کاش همه می فهمیدند... سرتکان داده بود و با چشمان سرخ و دستان لرزان از کینه کشتنم گفته بود:...هه!!!اره منم عرعرعر!!! گفتم:بی خیال کلا غلط کردم...کی میگه ما به دردهم می خوریم؟!!!راست بود که مثل قهوه زودجوش می آمدم بعدکف کرده و تمام می شدم تمام !! ازآخرین تلاش ها برای زنده بودنم همین بود...همین تمام و خدانگهدار!!!بیشتر خداحافظ می گفتم... شب سوم: ...توی زیرزمین شب نامه چاپ می کردند...جزوه های ممنوع!!کارشون بود پول خوبی هم داشت...این را محمد پشت میز بانک به وکیل می گفت:همه رو بدبخت کرده ...سهیل نبود از اول هم نیامده بود...ککش هم نگزیده بود...شبانه سرمحمدهوارکشیده بودمادرت....را ....می کنم اگه سراغ من بیان... کسی هم سراغ او نرفته بود .صدای رزاق بودکه وسط پله های زیرزمین دادزده بود:مرادافتاد هلفدونی...از بس که گندزده بودبابت گرفتن وام و ندادن قسطاش... جامي است كه عقل افرين مي زندش صد بوسه ز مهر بر جبين مي زندش اين كوزه گر دهر چنين جام لطيف مي سازد و باز بر زمين مي زندش يلداي من.......بانوي قصه هاي باراني....!!!!؟؟؟ دل دل مي كنم كه در اين صفحات اغاز كنم يانه....بانو...هنوز تازه كارم در اين وادي....و تو هنوز نيامدي بر سر سفره دلم....من اگر بنويسم براي مخاطباني گنگ و ناشناس خواهد بود .... سالياني است كه من بريده از نوشتنم........اين روزها تلخي .....سنگيني باري چنان مي فشاردم كه بقول دوستي ....عرق ريزي روح شايد باشد.... من اين داستان را به تو تقديم مي كنم... به شما كه ميخواني و نفس به نفسم مرا مدارا ميكني بگذار باز با مهرباني دستاي ظريفت...چنان رقصي كنم....چنان كه تو داني و من رقصي چنين ميانه ميدانم ارزوست.... بسيارخوب....بانوي نازنين.... اين داستان بلند تقديم به ساحت چشمان اهوراييت اگر لايق دانستي مرا به نظري يادي دستخطي بنواز كه من ديوانه ان خطوط عاشقانه تو هستم ياحق...... نوبه ديگر با اين داستان خواهم آمد..... هزارويك شب آدمهايي كه در من مرده اند!!!!
ادامه مطلب کنار خیابون ایستاده بود
|
|
[ طراح قالب : آوازک | Theme By : Avazak.ir ] |