يلداي باراني

مشغول دل باش نه دل مشغول!!!

يلداي من مي باريم در اين سوزهاي پس از باران!!!!!

امشب تمام حوصله ام را در یک کلام کوچک از تو خلاصه کردم ای کاش می شد... یک بار بگویم " دوستت دارم" ای کاش فقط تنها همین یک بار تکرار می شد...

برای تو برای چشم هایت... برای من برای درد هایم برای ما... برای این همه تنهایی ای کاش خدا کاری کند

یــک لبخنـــدم را بسته بندی کرده ام برای روزی که اتفاقی تـــو را می بینم … آنقدر تمـــــــــیز میخندم که به خوشبختــــی ام حســــادت کنـــی … و من در جیب هـــایــــم دست های خالـــی ام را فریب دهـــم که امن ترین جای دنیـــا را انتخاب کرده انــد …

در آغـــوش خودم هستـــم! مـــن خودم را در آغوش گرفتـــه ام…! نه چنـــدان با لطافتــــ نه چنـــدان با محبتــــ… امـــا... وفـــادار….وفـــادار….

خـــودکــشی کـــارِ آسونــیه. . . اگــه مــردی زنـــدگی کُـــن. . . ســـیگارش را مــی گــذارد زیــر لبــش و مـــی گــوید: آتـــیش داری؟! جــواب مــیدم: تــوی جــیــبــم کــه نــه. . . تـــو”دلــــم“چـــرا. . . بــه کــارت مــی آیــد؟؟؟

[ دو شنبه 30 تير 1393برچسب:,

] [ 18:56 ] [ عباس علي ارزومند ]

[ ]

 نگاش کن! انگارکک افتاده به روسریش. میخوای چی رو نشون اون لندهور بدی؟ فکر میکنی من خرم، حالیم نیست؟ اینای که اینجان حالیشون نیست؟ همین شوهرخواهرت دیدی چه جوری دستشوگذاشت رو شونه مو، بااون چشمای بابا قوریش، نگام کردوگفت: " تنها وایسادی !؟ بعد صدای زنش که اومد، خندید : " بفرما یه لحظه م طاقت دوریومو نداره " دستم مینداخت. لابد تو دلش می گه :"بدبخت دلت خوشه زن گرفتی ؟ خاک برسرقورمساقت کنند . ببین چه جوری با اون مردکه لاس می زنه!؟"  یه هفته می شد از باغ آقا حشمت اینا حرف می زد، باید می فهمیدم، آخ که من چقدر خر بودم . همچین می گفت آقا حشمت صدتا حشمت از دهنش در میومد . راستی تو این سه چهار ماهی که ازدواج کردیم چند بار از این حشمت لندهور حرف زده!؟  شمردی چند بار گفته آقا حشمت !؟  خرهم بود بو می برد، اما من نفهمیدم. حالا ببین صاف روبروی من، جلو چشم من، اینجور واسه ش کرشمه میاد، عین خیالشم نیست. لابد پیش خودش میگه اون مشنگ چه میفهمه، حالیش نیست . حق داره به من بگه مشنگ، مشنگم دیگه نیستم !؟ مطمئنم همه فهمیدن، توجه کردی چه جوری نگات می کنن بدبخت ؟ آره، یه جوری نیگا می کنن انگار دلشون بسوزه. لابد می گن این اسکول گیر چه اژدهای افتاده!  یک ساعت تمام زیر اون درخت سیب وایستاده ولی هنوز یه سیب هم نچیده، فقط همون سیبی که اون حرومزاده چید و داد بهش تو دستاش گرفته و هراز گاهی بو میکشه. حیفش میاد گاز بزنه، فقط بو میکشه، اونم با چه حالتی ! زنیکه هرزه . اصلا ولش کن، به درک.  تو این چند ماهه خوب شناختمش، بدبخت سادیسمی ! می خواد منو حرص بده، کور خونده ! حالا میرم رو اون سکو، کنار نهر آب، زیر سایه اون درخت میشینم واسه خودم حال می کنم . کفشامو در میارمو پامو میکنم تو این آب خنک. ببین ازاون بالا با چه خروشی میریزه تو پاشویه . آره وقتی بفهمه داری نیگاش میکنی بدتر می کنه، من که میدونم هیچ از ریخت این حشمت شکم گلابی خوشش نمیاد فقط می خواد منو اذیت کنه . ازاینجا دیگه اون صحنه چندش آور پیدا نیست، اینجوری اعصابم آرومتره . چه حالی میده این آب خنک . تخته بهشتی که می گن همینه، ببین این درخته چه باری گرفته ! خم شده رو آب، فقط کافیه دستتو دراز کنی  . کاش الان کنارم نشسته بود . ولی اون چه میفهمه این چیزارو . از یه هفته پیش بند کرده بود که خواهرهام هماهنگی کردن جمعه بریم باغ آقا حشمت اینا . میدونست من حوصله این جماعتو ندارمو، ممکنه به یه بهونه ای نیام ، واسه همین روزی صد دفه حرفشو پیش می کشید . ولش کن . حیف نیست تو این بهشت خدا فکر خودمو آشفته کنم؟ واسه کی ؟  واسه این سلیطه روانی !؟  همینجا دراز میکشم . الان دیگه هیچکدومشون دیده نمیشن، صدای نحس هیچکدومو نمی شنوم . فقط صدای شر شر آب و صدای چند جور پرنده . گوش کن! این صدای مرغ حقه . نکنه همون مرغیه که شبا رو بالکن که می خوابیم صداش میاد؟  هر بار که می پرسیدم می شنوی؟  خیلی بی تفاوت میگفت ، چی رو؟ آدمی که صدای پرنده رو نشنوه آدم نیست هیولاست . من با یه هیولا جفت شدم.  هزارو یک هزارو دو ... نه این اون مرغه نیست اون هر چهار ثانیه یه بار صداش درمیاد . هزارو یک هزارو دو ..... هزار و یک هزارو دو .....

 صداشو میشنوم. انگارازعمق چاهی، دره ای. نه انگارکنارم نشسته‏، بوی ادوکولنش رو حس می کنم : "حالا هی بگو نمیام، خوشم نمیاد،عین بچه ها !  ببین چه حالی میکنه واسه خودش ! " با شستش یه پلکمو کشید : سلااااااام ، خنده م گرفت، اونم خندید.  با این چشما چه پدری از این حشمت دراورده باشه خوبه!؟ با همین نگاهاش منو انداخت تو این حچل . مثل مادری که بچه ش رو از خواب بیدار کنه  بوسید، داغ بود . گفت بلند شو تمبل خان اینجام می خوابی ؟ همه جمع کردن می خواییم بریم . نشستم . پاهام توی آب سرد کرخت و بی حس شده بود . داشت می رفت. روسریش باز بود. انگار یه وصله ناجوره رو سرش . راستی من چم شده بود!؟  چرا اینهمه فشش دادم !؟

 

[ 30 تير 1393برچسب:,

] [ 18:21 ] [ عباس علي ارزومند ]

[ ]

بیشرف ، عوضی گه ... گوشی موبایل پرت شدو خوردبه پایه میزکامپیوتر ، تکه هایش هرکدام گوشه ای پخش افتادند. توی تخت خواب نشسته بود،دستانش روی زانوانش آویزان بودو موهایش،ژولیده، میان پاهایش ریخته بودپایین . ازروبروشبیه جانورعجیب وغریبی شده بود که زخمی وهارافتاده باشد . یکباره ازجاجهید،انگارروی دیوارجن دیده است،یک دستش را گذاشت روی سرش ،برآمدگی سینه هایش ،اززیربلوزیقه بازش بالا وپایین میشد . موهایش درست میرسید روی انحنای کمرش . صورتش خیس بود وهنوزآثارروژلب وخط چشم روی آن پیدابود  .

وای خدا بدبخت شدم، چیکارکنم خدا؟ای وای خدا ! چه خاکی سرم کنم خدا. بیشترازده بار طول اتاق راطی کرد.ایستاد،زل زدبه گوشه اتاق ،چهره اش درهم شدوچشمهایش جوشید،گونه هایش که تازه خشک شده بود، ترشد .نشست توی تخت خواب ، به پهلوشد ، صورتش را پشت پنجه هایش مخفی کرد، خودش راجمع کرد و زانوانش رابغل گرفت .

نیلوجان مادر،چرادرو بستی مامان جان ؟ شام نخورده نخوابی آ .خاموش کن اون وامونده رو بیاشامتوبخور .دربازشد ،مادرچشمان گردشده اش رازل زده بودبه ناشناسی که ازلای درنمایان شد و بیرون آمد: _ یاباب الحوائج ، این چه سرو وضعیه !؟ ایناچیه مالیدی به سرو روت؟این چه جورلباس پوشیدنیه ، سلام مامان جان ، مادرش رابوسید . نقش لبها، قرمز،روی گونه های چروک مادر ماند   _ من کلاس دارم دیرم شده ! بابای مامی ! _چرااین ریختی کردی خودتو؟وایساببینم کجا میخوای بری نصفه شبی ؟ _ گفتم که مامان جان ، کلاس دارم ، دیرم شده  .

_ این وقت شب کلاس چی ؟در یکی ازاتاقها بازشد،دختری باسروروی بادکرده و ژولیده بیرون آمد. _بروببین خواهرت کجا رفت نصف شبی . بروبرش گردون سلیطه رو . دخترازدربیرون  رفت . نیلوفر هنوز داشت بابند کفش هایش ور می رفت . دختربادیدن قیافه خواهرش ریسه رفت . دستش را گذاشت زیرچانه اش : _وایسه ببینم ! این چه سروشکلیه واسه خودت درست کردی ؟بااین لباسها میخوای نصفه شبی کدوم گوری بری،زده به سرت ؟ نیلوفر بلندشد، دست  انداخت گردن خواهرش ،گونه هایش را بوسید  _میرم دانشکده ، دیرم شده ،انگشتانش رادرهواحرکت داد ; بابای                                                                             .وایسه ببینم ! این ادااصولا چیه ازخودت درمیاری؟

‏_ آخی ! نوشی جونم ، خواهرکم ، نگران من نباش ، به خدا همه چی خوبه ! فرزادم پسرخوبیه ، خواسته واسم تولدبگیره ، نفهمیده                                                                                                                                             _فرزاددیگه کدوم خریه؟دادزد: مامان ! بیاببین چی میگه این دخترخل و چلت! مادرتقریبا جیغ میکشید : بیارش تواون بی پدرو ، خدامنو مرگ بده ازدست شما راحت شم ، روزی نیست تن منو نلرزونید ، یه شب نشد سرمو راحت بذارم روبالش ،کپه مرگمو بذارم . سیمادست نیلوفر راکشید هل دادتو : هرروزیه ادا درمی آری ، آدم نمیشی ، هرروزگه ترو بچه تر میشی . دررا بست وقفل کرد،کلیدش راکشیدو برد داد دست مادرش . ازبس لوس کردی ته تغاریتو ! نیلوفربه پرده آویزان پنجره زل زده بودو باخنده مرموزی انگشت اشاره اش رادرهواتکان میداد وزیرلب چیزهای نامفهومی برزبان میراند. مادربه سیمانگاه کرد و با اشاره گفت : چشه این ؟ سیمالب ورچیدو شانه بالا انداخت . نیلوفر نشست کنار مادرودستش را گرفت وبه رگهای برجسته آن زل زد . چت شده دخترکم به مامان بگوببینم چه بلای سرت اومده ؟ نیلوفرلبهایش رابه دست مادرنزدیک کرد . مادرسرش رابه سینه های بزرگ وآویزانش چسباند : به مامان نمی گی چت شده؟ بگو مادرجان ، هرچی تودلت هست به مامان بگو ، خوب نیست آدم همه چی رو تودل خودش تلمبارکنه ، نیلوفر سرش را ازسینه مادرجداکردوبه صورت چاق وچروکش زل زد . انگشتش راگذاشت روی قطره اشکی که گوشه چشمان مادرش آماده بود که بلغزد پایین، انگشت خیسش را کشید روی لبهای سرخش . از جا برخاست . آخ اخ دیر م شده ، باید برم

مادرداد زد : کجا ؟

نوشین حمله کردو چنگ انداخت به شانه های نیلوفر . وزنش راانداخت روش. شمرده وباتحکم داد زد: بشین  سر  جات . نیلوفرهنوززمین نخورده  مثل فنراز جاجهید ، چنگ انداخت به موهای نوشین . پنجه نوشین توی صورتش فشارمی آورد           .

مادردستانش راگذاشت روی زمین ،باسن چاق و بزرگش راکند ، یک دستش را گذاشت روی زانوهایش وکمرراست کرد . بایک حرکت نیلوفرراازچنگال نوشین کشی , داد زد: چرامثل گربه به سرروی هم چنگول میکشید . خدایامنو مرگ بده راحتم کن ! نیلوفر به موهایی که لای انگشتانش مانده بود نگاه میکردومیخندید . نوشین در آینه جیبی کوچک روی صورتش دنبال چیزی میگشت . مادرنشسته بود روی زمین باعکس روی دیوارکه توی قاب مشکی بودحرف میزد : راحت شدی به والله ، کاش منم تواون ماشین بودم ، کاش منم می افتادم لای چرخ تریلی . نیلوفرانگارتازه متوجه عکس شده باشد ، چهاردست وپارفت طرفش ، روبروی دیواری که عکس به آن زده شده بود چهارزانو نشست . آقا جونم کی برگشتی قربونت برم ؟ خسته ای ؟ میخوای واست چای بیارم ؟ چرااخمات توهمه آقاجون ؟ من که دخمل خوبی شدم به قرآن . بهش گفتم ، گفتم آغا جونم بدش میاد . به من گفت امل . نگوامل فرزاد بدم میاد . گفت امل .گفتم باشه ولی دست نمیزنی آ . گفت فقط حرف میزنیم .  حرف زدیم . گفت بروبالا . گفتم نه . گفت امل . خیلی بدجنسی فرزاد . گفت برو بالا . گفتم فقط همین یه دونه . گفت به سلامتی . تلخ بودآغا جون . گفت بروبالا . بالا آوردم . گفت یه پیک که فایده نداره . رفتم بالا . چه حالی بود آغا جون ، داشتم میرفتم بالا  . گفت سه نشه بازی نمیشه . سه شد ، بازیمون گرفت . گفتم ساسی مانکن دوس دارم . دستمو کشید: نرقصی املی . رقصیدم ، باساسی . افتادم . گفت بروبالا . بسه فرزاد بسه . اومد بالا ،هلش دادم ، سنگین بود ، گفت عهدبوق که نیست ، درست میشه ، گفتم به سلامتی .گفت تو مال خودمی . زن خودمی . عهدبوق نیست . بوق میزنیم توخیابونا ، گفتم با چی ؟ گفت  مدل بالا . رفتم بالا ، واسه بازی . بازی شد . گفت این که غصه نداره درست میکنن ، مثل روز اولش . گفتم نگیر ، گفت عروسیه .                                                                                 .

گفت میذارمش توسایت،گفتم خیلی بدجنسی فرزاد،فیلم نگیر . گفت باید بیای، گفتم آغاجونم ناراحت میشه ، گفت میذارم توسایت،گفتم عروسیه ؟ گفت نیست، عروسی نبود ! آخ اخ آبرومون میره آغاجون .

مادرباچشمان گردشده ، لبانش راگازگرفته وبه رانهایش چنگ می انداخت

نوشین آنطرف ترایستاده ،جفت دستهایش راگذاشته بود روی سرش ، چشمانش گوی هرآن ازحدقه بیرون بزند .

هردو مثل چوب خشک به نیلوفرزل زده بودند .

[ 30 تير 1393برچسب:,

] [ 18:21 ] [ عباس علي ارزومند ]

[ ]

 صدای کلاغ که پیچید به خود آمدم , توگویی توی کوچه های شهر ارواح گیر افتاده ام  , تمامی هم نداشت , از هر طرف که می رفتی می رسیدی به دو راهی و سه راهی های که هر کدام شاخه شاخه می شدند و تورابه مقصدی نمی رساندند

 موشی شده بودم که به دام افتاده است . قلبم  تندو تندتر می زد . از یک جور آرامش قبل از طوفان هراس داشتم , که یکباره پاهایم به زمین چسبیدوخشکم زد , چندتا دختربچه طوری می خندیدند که انگار زنی هرزه و مست قهقه می زند . چند قدم رفتم عقب سر یکی از دو راهی ها سر چرخاندم دور هم نشسته بودند روی یکی از پله های دم در یکی از همین خانه ها و طوری باصدای بلند در مورد مسایل هم خوابگی و اینجور چیزها حرف می زدند که ناخودگاه لبم را فشار دادم و پیشانیم به عرق سردی نشست . کمتراز ده سال بودند و داشتم به این فکر می کردم که این دختر بچه های کم سن و سال چطور از مسایل ریز همخوابگی  اینطور دقیق و با جزییات آن هم با صدای بلند حرف  می زنند .  یکی از آنها در حالیكه لب هایش بیش از حد معمول سرخ شده بود  دستش را از روی صورتش لغزاند روی گردن و کشید روی سینه های صاف وهمینطورآرام پایین میاورد که نگاهم متوجه چشمهای یکی از آنهای شد که نشسته بودند وتماشا می کردند , چند بار پلک زدم ؛ زل زده بود به چشمهای من ؛ چشمهایش برق می زد و لبخند مزورانه ای روی لبهایش کش آمده بود . طوری نگاهم می کرد که انگار روباهی  حیله گر شکارش را یافته باشد , حالا نقشه می کشید که چطور به دامش بیندازد . یکباره با دیدن آن چشمها سردم شد , برگشتم وراه افتادم قدم هایم  تندو تند تر می شد . به نظرم میآمد دنبالم راه افتاده است , با همان لبخندو همان برق نگاهی که آدم را می ترساند . جرات نداشتم برگردم . پوزه روباه درست پشت سرم بود ؛ هرم نفس هایش میخورد پشت گردنم ؛ عرق سردی از پشت موهایم لغزید روی مهره ی پشتم ؛ کاش کسی مرا از خواب بیدار می کرد , کاش زنم مثل همیشه با کف پا میزد روی باسنم و از خواب می پریدم وهمین طور که شلختگی های اتاق را مرتب می کرد غرولند هایش همیشگی اش را مثل مته برقی فرو می کرد توی سرم : خدا منو مرگ بده راحت شم از این بدبختی , مردم شوهر دارن منم شوهر دارم ! با چشمان نیمه باز دست می کشیدم روی قالی و سیگار وفندکم را پیدا می کردم ومی رفتم توی اتاقک بالا پشت بام حشیشی بار میزدم و می نشستم به تماشای یک دسته کبوتر ی که منظم وهماهنگ در سینه آسمان پرواز می کردند  . یک درخت سرو هم بود که همیشه خدا چند تا کلاغ لانه کرده بودند و صدار غار غارشان وقت وبی وقت می پیچید توی سرم ؛ مثل صدای زنم که غر زدن هایش تمامی ندارد , همیشه دستش را می گیرد روی چانه اش و چشمانش را گرد می کند و می گوید به اینجام رسیده , سالهاست به اینجاش رسیده هرروز روزی هزار بار تکرار می کند که  خسته شدم , طاقت ندارم , هیچوقت از گفتن این حرفها خسته نمی شود وهرروز برایش تازگی دارد ؛ اما شبها طور دیگری ست نرم وملایم می شود , برق چشمانش آدم را می ترساند می نشیند پای میز آرایش و یک ساعت تمام خودش راهفت قلم بزک می کند و کارش که تمام شد نگاه خریداری به خودش می اندازد و سرش را می چرخاند طرف من , طوری نگاهم می کند که انگار قربانی اش را در مذبح گیر انداخته است .

آنقدر تند می دویدم که پاهای خودم را نمی توانستم ببینم , انگار روی شانه هایم نشسته بود , بازدمش پشت گردنم را می سوزاند . همین طور بی هدف می چرخیدم توی پس کوچه ها که یکباره پاهایم به زمین گرفت و افتادم , از رو دمر افتاده بودم و احساس می کردم روی پشتم ایستاده است و پا می کوبد ؛ همین طور می کوبید , می کوبید ...

چشمانم را که باز کردم توی حمام ولو شده بودم . زنم در حالی که نفرین می کرد و فحش می داد , دست هایش را مشت کرده بود و به سرو سینه ام می کوبید.

[ 30 تير 1393برچسب:,

] [ 18:21 ] [ عباس علي ارزومند ]

[ ]

وصیت نامه ی یک دختر....

  بعد از مرگ من … تو آگهی عکس پرسنلی نزنید ها

    تو درایو دی فولدر جیگر عکسهای توپ دارم خوراک اعلامیه است !

    بعد از مرگ من … هنوز میت رو زمین مونده هارد دیسک

    کامیپوتر رو بندازید تو ماکروفر بزارید خوب بپزه !!یک طوری

    که درایو دی خوب مغز پخت بشه !

    ما یه اندک آبرویی تو فامیل و در و همسایه داشتیم !

    سر خاکم جیغ و داد نکنید ! سر و صدا نکنید !! من از جاهای

    شلوغ و پر سر و صدا متنفر بودم ! حالا مردم گناه که نکردم !

    قبرم رو با گلاب نشورید من از بوی گلاب بدم میاد ! همون آب خالی کافیه ! نگید

    این بنده خدا رانی هلو دوست داشت با رانی هلو بشورید !! نوچ میشم خوب !!

    خرما خواستید بدید روش پودر نارگیل نریزید هاااا ..

    خیلی جواده همون گردو بزارید لاش خوبه اونجوری حال میده !!

    مردهای فامیل بگید لازم نکرده مثل رابینسون کروزو یک من ریش بزارند !

    سه تیغه کنید بدون کراوات مشکی هم تو مراسم من نیاید خواهش میکنم

    آخوند هم نیارید ! لازمه دلیل اش رو بگم ؟

    شایع کنید این اواخر بهش الهام شده بود که باید بره !

    از اون تریپ هاست که مو به تن همه سیخ میکنه !!

    پروفایلم رو تو فیسبوک نبندیدا !! گاهی هم باهاش پست بزنید جیگر همه کباب بشه

    این شعر هم واسه رو اعلامیه و سنگ انتخاب کردم :

    گل چین روزگار ؛ عجب خوش سلیقه است

    میچیند خوش.گلی که به عالم نمونه است....

[ 30 تير 1393برچسب:,

] [ 18:21 ] [ عباس علي ارزومند ]

[ ]

یک شبی مجنون نمازش را شکست /

بی وضو در کوچه ی لیلا نشست /

گفت : یارب از چه خوارم کرده ای ؟ /

 بر صلیب عشق دارم کرده ای ؟ /

مرد این بازیچه دیگر نیستم /

این تو و لیلای تو ، من نیستم /

گفت ای دیوانه ، لیلایت منم /

در رگت پنهان و پیدایت منم /

 سال ها با جور لیلایت ساختی /

من کنارت بودم و نشناختی .
عاشقانه

[ 30 تير 1393برچسب:,

] [ 18:21 ] [ عباس علي ارزومند ]

[ ]

تنهایی (عاشقانه)

همیشه نمی توان زد به بی خیالی و گفت :

تنها آمَده اَم ؛ تنها می روم ....

یک وقت هایی ،شاید حتی برای ساعتی یا دقیقه ای ....

کَم می آوری ..........

دل وامانده اَم  یک نَفَر را می خواهد......


[ 30 تير 1393برچسب:,

] [ 18:21 ] [ عباس علي ارزومند ]

[ ]

ديـگر بـه هـــواے ِ نـــازَت ،


هـيـچ مـــردے


ســر بـه بــيـابـان نـمے گـــذارد !


ســاده اے لــيـلے جـــان !


ايــنـجــا مـجــنـون هـــا


بــا يـک کـليک


روزے هــزار بار عــاشـق مــے شـــونــــد !

[ 30 تير 1393برچسب:,

] [ 18:21 ] [ عباس علي ارزومند ]

[ ]

روزهــاے بـارونـے رو خیلے “دوست دارَمـ” مَعلومـ نمـےشہ مُنتظر تـاکـسے هَستے یا آواره خیابـونـہـا… 

بُخار توے هَوا مـالِ سَـرمـاست یا دود سیگـار روے گـونہ اَت اَشکـہ یا دونہ هـاے باروטּ…!!!

[ 30 تير 1393برچسب:,

] [ 18:21 ] [ عباس علي ارزومند ]

[ ]

دیگر نه "شلوار پاره" نشانه ی "فقر" است ....

نه "سکــوت" علامت "رضــایت"....

دنــیـــــــــــــــای غـــریـبـیــست

ارزشـــــــــــها "عـــــــــــــــــــوض" شـده اند

و "عـــــوضــــــــــی هــا"، بــا ارزش....

[ 30 تير 1393برچسب:,

] [ 18:21 ] [ عباس علي ارزومند ]

[ ]

سلام بانوي باراني.....!!!

ببین غمگین، ببین دلتنگ دیدارم... ببین خوابم نمی آید، بیدارم... نگفتم تا کنون، اما کنون بشنو: تورا بیش از همه کس دوست میدارم

[ دو شنبه 30 تير 1393برچسب:,

] [ 18:3 ] [ عباس علي ارزومند ]

[ ]

جامي است كه عقل افرين مي زندش

صد بوسه  ز مهر بر جبين مي زندش

اين كوزه گر دهر چنين جام لطيف

مي سازد و باز بر زمين مي زندش

يلداي من.......بانوي قصه هاي باراني....!!!!؟؟؟

دل دل مي كنم كه در اين صفحات اغاز كنم يانه....بانو...هنوز تازه كارم در اين وادي....و تو هنوز نيامدي بر سر سفره دلم....من اگر بنويسم براي مخاطباني گنگ و ناشناس خواهد بود ....

سالياني است كه من بريده از نوشتنم........اين روزها تلخي .....سنگيني باري چنان مي فشاردم كه بقول دوستي ....عرق ريزي روح شايد باشد....

من اين داستان را به تو تقديم مي كنم...

به شما كه ميخواني و نفس به نفسم مرا مدارا ميكني

بگذار باز با مهرباني دستاي ظريفت...چنان رقصي كنم....چنان كه تو داني و من

رقصي چنين ميانه ميدانم ارزوست....

بسيارخوب....بانوي نازنين....

اين داستان بلند تقديم به ساحت چشمان اهوراييت

اگر لايق دانستي مرا به نظري يادي دستخطي بنواز كه من ديوانه ان خطوط عاشقانه تو هستم

ياحق......

نوبه ديگر با اين داستان خواهم آمد.....

هزارويك شب آدمهايي كه در من مرده اند!!!!

[ دو شنبه 30 تير 1393برچسب:,

] [ 17:20 ] [ عباس علي ارزومند ]

[ ]

شهر پُر بود از آدم هایی که یکدیگر را نمی شناختند ، با صورتک های نخ نما ، با نگاه های مرموز. تاکسی ها به خط شده بودند و بی وقفه مقصد را فریاد می زدند، پیرمرد دست فروش گوشه ای بساط کرده بود و کتاب های ممنوعه می فروخت. در میان این همه ناشناس،عطر آشنایی مرا با خود برد، تو فرق داشتی با همه انگار، یک لبخند برای اولین پذیرایی کافی بود.
شاید فردا دوباره دیدمت، شاید دوباره با هم کتاب های ممنوعه خریدیم و یک مقصد مشترک باز ما را در یک ماشین کنار هم نشاند.

[ دو شنبه 30 تير 1393برچسب:,

] [ 16:40 ] [ عباس علي ارزومند ]

[ ]

منم...يلدا
من مدتها پیش از این زندگی را بوسیدم و گذاشتمش سر طاقچهء اتاق مادربزرگ. همانجا کنار گلدان شمعدانی، زیر کتاب حافظِ خاک گرفته که پیداست دیرزمانیست فال کسی از بین صفحاتش بیرون نیامده.
من مدتها پیش از آرزوهایم دست شسته ام، حالا دیگر حتی یادم نمی آید در انشاء های بی سر و ته دبستان از آینده چه در سر داشتم و چه شد.
اگر مرا نمیشناسی بدان که بی نهایت آدم خاطره بازی هستم. از آن آدمها که بین حرفهایشان تمام سرگذشت را می توان پیدا کرد.
چیزی از دنیا ندارم به جز یک دفترچهء خاطرات،یک خودکار نیمه جان و یک دریا سکوت.
 گر به سراغم می آیی دنبال دلیل برای ماندنت نگرد، دست خالی می مانی دلبرکم. من خودم هم نمی دانم چرا هستم!!!! من خودم هم نمیدانم سر کدام کوچه راهم کج میشود.
اگر می آیی به قصد گم شدن بیا ، تنها برای اینکه جنسی را تجربه کنی که تاکنون هرگز ندیدی، کسی که در هیچ کتابی داستانش نوشته نخواهد شد. اگر می آیی خاطره ساز شو وگرنه کابوس را هرشب مردم این شهر به من هدیه می کنند

[ دو شنبه 30 تير 1393برچسب:,

] [ 16:25 ] [ عباس علي ارزومند ]

[ ]