يلداي باراني

مشغول دل باش نه دل مشغول!!!

 نگاش کن! انگارکک افتاده به روسریش. میخوای چی رو نشون اون لندهور بدی؟ فکر میکنی من خرم، حالیم نیست؟ اینای که اینجان حالیشون نیست؟ همین شوهرخواهرت دیدی چه جوری دستشوگذاشت رو شونه مو، بااون چشمای بابا قوریش، نگام کردوگفت: " تنها وایسادی !؟ بعد صدای زنش که اومد، خندید : " بفرما یه لحظه م طاقت دوریومو نداره " دستم مینداخت. لابد تو دلش می گه :"بدبخت دلت خوشه زن گرفتی ؟ خاک برسرقورمساقت کنند . ببین چه جوری با اون مردکه لاس می زنه!؟"  یه هفته می شد از باغ آقا حشمت اینا حرف می زد، باید می فهمیدم، آخ که من چقدر خر بودم . همچین می گفت آقا حشمت صدتا حشمت از دهنش در میومد . راستی تو این سه چهار ماهی که ازدواج کردیم چند بار از این حشمت لندهور حرف زده!؟  شمردی چند بار گفته آقا حشمت !؟  خرهم بود بو می برد، اما من نفهمیدم. حالا ببین صاف روبروی من، جلو چشم من، اینجور واسه ش کرشمه میاد، عین خیالشم نیست. لابد پیش خودش میگه اون مشنگ چه میفهمه، حالیش نیست . حق داره به من بگه مشنگ، مشنگم دیگه نیستم !؟ مطمئنم همه فهمیدن، توجه کردی چه جوری نگات می کنن بدبخت ؟ آره، یه جوری نیگا می کنن انگار دلشون بسوزه. لابد می گن این اسکول گیر چه اژدهای افتاده!  یک ساعت تمام زیر اون درخت سیب وایستاده ولی هنوز یه سیب هم نچیده، فقط همون سیبی که اون حرومزاده چید و داد بهش تو دستاش گرفته و هراز گاهی بو میکشه. حیفش میاد گاز بزنه، فقط بو میکشه، اونم با چه حالتی ! زنیکه هرزه . اصلا ولش کن، به درک.  تو این چند ماهه خوب شناختمش، بدبخت سادیسمی ! می خواد منو حرص بده، کور خونده ! حالا میرم رو اون سکو، کنار نهر آب، زیر سایه اون درخت میشینم واسه خودم حال می کنم . کفشامو در میارمو پامو میکنم تو این آب خنک. ببین ازاون بالا با چه خروشی میریزه تو پاشویه . آره وقتی بفهمه داری نیگاش میکنی بدتر می کنه، من که میدونم هیچ از ریخت این حشمت شکم گلابی خوشش نمیاد فقط می خواد منو اذیت کنه . ازاینجا دیگه اون صحنه چندش آور پیدا نیست، اینجوری اعصابم آرومتره . چه حالی میده این آب خنک . تخته بهشتی که می گن همینه، ببین این درخته چه باری گرفته ! خم شده رو آب، فقط کافیه دستتو دراز کنی  . کاش الان کنارم نشسته بود . ولی اون چه میفهمه این چیزارو . از یه هفته پیش بند کرده بود که خواهرهام هماهنگی کردن جمعه بریم باغ آقا حشمت اینا . میدونست من حوصله این جماعتو ندارمو، ممکنه به یه بهونه ای نیام ، واسه همین روزی صد دفه حرفشو پیش می کشید . ولش کن . حیف نیست تو این بهشت خدا فکر خودمو آشفته کنم؟ واسه کی ؟  واسه این سلیطه روانی !؟  همینجا دراز میکشم . الان دیگه هیچکدومشون دیده نمیشن، صدای نحس هیچکدومو نمی شنوم . فقط صدای شر شر آب و صدای چند جور پرنده . گوش کن! این صدای مرغ حقه . نکنه همون مرغیه که شبا رو بالکن که می خوابیم صداش میاد؟  هر بار که می پرسیدم می شنوی؟  خیلی بی تفاوت میگفت ، چی رو؟ آدمی که صدای پرنده رو نشنوه آدم نیست هیولاست . من با یه هیولا جفت شدم.  هزارو یک هزارو دو ... نه این اون مرغه نیست اون هر چهار ثانیه یه بار صداش درمیاد . هزارو یک هزارو دو ..... هزار و یک هزارو دو .....

 صداشو میشنوم. انگارازعمق چاهی، دره ای. نه انگارکنارم نشسته‏، بوی ادوکولنش رو حس می کنم : "حالا هی بگو نمیام، خوشم نمیاد،عین بچه ها !  ببین چه حالی میکنه واسه خودش ! " با شستش یه پلکمو کشید : سلااااااام ، خنده م گرفت، اونم خندید.  با این چشما چه پدری از این حشمت دراورده باشه خوبه!؟ با همین نگاهاش منو انداخت تو این حچل . مثل مادری که بچه ش رو از خواب بیدار کنه  بوسید، داغ بود . گفت بلند شو تمبل خان اینجام می خوابی ؟ همه جمع کردن می خواییم بریم . نشستم . پاهام توی آب سرد کرخت و بی حس شده بود . داشت می رفت. روسریش باز بود. انگار یه وصله ناجوره رو سرش . راستی من چم شده بود!؟  چرا اینهمه فشش دادم !؟

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ 30 تير 1393برچسب:,

] [ 18:21 ] [ عباس علي ارزومند ]

[ ]